خورشيد و آب
در حجم شعر، بانقطه چين نثر
|
|
|
|
|
|
|
|
در گريبانت
بودی. پيچيده در شولای رنگ. و انتظاری دوّار، حول و حوش تو،
سايه می شد.
سرودخوانان، با کاسه های مسی می
گذشتند.
ـ ما وارونه ی خود بوديم.
می خواندند و می گذشتند،
سرودخوانان، با کاسه های مسی. تکيده و ژنده.
سکه ساز نبودی، وگرنه سکه می ساختی.
ديری می شد که خود را باذهن راه،
تاخت زده بودی.
بر خاکپشته ها شايد.
سيّال.
سم ـ ضربه های اسبان را پِی کردی.
پياده بودی. در چند منزلی خويش.
غبار ها گمت کردند. بر سطح راه
لغزيدی.
خوف زده و وهمناک. چنگ انداخته بر
خيال يال.
و ايستادی.سرگردان خطوط، ايستادی.
تو را رهنوردانی بر لوحه ها نوشته
بودند. و تو خود را می خواندی.
محو.
ـ دردا ! نديده های نا متجلّی !
دچار چيستيد ؟
پروازی، بر سردر آشيان، در خون
نشست.
اسبی شيهه کشيد. واژه يی متلاشی شد.
و تو خود را نيافتی.
ـ پناه دهيدش اين مهربانِ گرفته را!
کسی تورا نمی شنيد.
مردی کنار گودال، کودکانش را سر می
بريد و يک يک کنار هم می چيد.
و دست هايش می لرزيدند.
زنی بر سر راه ايستاده بود و
چشم هايش را از خون سياه رگانش، سرمه می کشيد.
استخوانی و زرد.
ارواح سياه پوش، نعشی شتک زده را
بر تخته پاره يی به دوش می کشيدند و می بردند.
و آدم، بر کوه سراَنديب می گريست.
ـ تنهايت گذاشته اند و رفته
اند. و تازه، سرانجام هم تو محکوم صدای پرپر فلس های ماهيان
خواهی بود.
صدای پرپر فلس های ماهيان می آمد.
بر خاک.
ـ نردبانی برايت می سازيم. برگرد.
جای تو اينجا نيست.
در نوسان بودی.
دل، تنگ خلوت خود؛ تن، تفتيده ی
شوق.
چيزی نداشتی که بگويی.جز توالی
نگاهت که به راه بود.
کدر. گنگ و غريب.
ـ کنار آب، منتظرم هستند!
از حاشيه ی خود گريختی.
تا متن قصّه های فراموش.
و سم - ضربه های اسبان، هنوز در
چند منزلی تو بودند.