نان و پنیر و چایی و دلتنگی
محمد علی اصفهانی
دزدیده بودندش و برده بودندش. و نگاهش داشته
بودند و گفته بودند مال ماست.
تاب سموم نفسهاشان را نیاورده بود و فرار کرده بود.
و حالا دوباره آمده بود.
اینجا.
در دوردستِ خودش اینبار.
آرام و شمرده.
مثل همیشه، آرام و شمرده آمده بود.
اما چیزی بود که دیگر با او نبود. چیزی بود که توی راه، جا مانده بود.
وقت فرار شاید. یا وقت گذار از دورماندههای گمشده.
نمیدانست کجا.
اما میدانست که چیزی بود که دیگر با او نبود.
استکان و نعلبکیها شکسته بودند.
بیسرو صدا.
و بیآنکه معلوم باشد کِی.
این استکان های پَخت و پهن و کَت و کلفت نمیتوانستند جای استکان و
نعلبکی ها را بگیرند.
لیوانهای خوشگل پایهدار و بیپایه، لیوانهای دراز و بیقواره،
لیوانهای چهارگوش و پنجگوش و ششگوش، و لیوانهای مزین به تمثال
میکی ماوس هم مَحرم خلوت او نبودند.
سماور، وارونه شده بود و خانه را آتش زده بود.
دلش گرفت.
مادر را صدا کرد. نبود. نه توی مطبخ. نه لب حوض. نه سر جانماز. و نه
توی رختخواب.
رفته بود. یک شب، آنقدر دست هایش را بعد از نماز بالا برده بود که
بالاخره به خدا رسیده بودند، و خدا او را به طرف خودش کشیده بود.
گفت:
ـ شاطرآقا، یک دانه سنگک!
یک نان دراز لولهیی از توی قفسه برداشتند و یک تکه کاغذ هم دورش تا
کردند و جلویش گذاشتند و گفتند:
Trois francs qutre-vingt-dix, s'il vous plaît
(سه فرانک و نود سانتیم، لطفاً)
نعنا تلخون نداشتند.
تربچه چرا. تربچه داشتند.
پنیرشان کپک زده بود، و روی بستهبندیاش توضیح داده بودند که چند ماه
و با چه حوصلهیی جورش را کشیدهاند تا اینجور قشنگ کپکهای آبی رنگ
بزند، و یک شماره هم نوشته بودند که نگاه دارد تا شاید در قرعهکشی
آینده، یک سفر دو هفتهیی به لاس وگاس، و یا اقلاً یکی از دو هزار
تیشرت قورباغهنشان را برنده شود.
داد زد:
ـ نه!
گفتند:
Si
(آره!)
رفت دم پنجره ایستاد تا او را در آسمان پیدا کند و بپرسد که چه چیزی
بود که دیگر با او نبود، که توی راه جا مانده بود، که نمیدانست کجا
مانده بود.
ندیدش.
برگشت نشست.
آفتاب، غروب کرده بود و هوا داشت حسابی تاریک می شد.
مغرب شده بود.
روی لیوان چاییشیرین، خوشبختانه عکس میکی ماوس نبود. انعکاس چهرهٔ
خودش را روی لیوان می دید.
و این، دستکم تا سال دیگر، وقت دوباره آمدن او، گرم نگاهش میداشت.
بیرون، برف میآمد.
دی ۱۳۷۵