۱۷ دی ۱۴۰۲
بشنوید ای
دوستان این داستان
در حقیقت، نقد حال ماست آن
مولوی
رفته بود دم در خانهٔ همسایه. در زده بود. همسایه در را باز کرده بود و
پرسیده بود:
ـ برای چه آمده ای؟
گفته بود:
ـ برای این که بپرسم خانهٔ شما کجاست.
همسایه، در را بسته بود. یعنی در را زده بود توی صورت او.
پرت شده بود از پلهها پایین، و پایش شکسته بود. رفته بود پیش دکتر.
دکتر پرسیده بود:
ـ چه خبر است؟ چرا پایت شکسته است؟
گفته بود:
ـ همسایه، در را زده است توی صورتم.
دکتر گفته بود:
ـ بنابراین، حتماً صورتت باد کرده است، نه این که پایت شکسته باشد؛
چون این علمی نیست که همسایه در را زده باشد توی صورت تو، و تو پایت
شکسته باشد.
و یکمقدار پماد مالیده بود به صورتش و فرستاده بودش بیرون.
گفته بود:
ـ آخ!
یک نفر که داشت میرفت شنیده بود و گفته بود:
ـ واخ!
گفته بود:
ـ هرچه من میگویم تو هم میگویی؟!
آن یک نفر که داشت میرفت گفته بود:
ـ واخ با آخ فرق دارد؛ من یک واو از تو بیشتر دارم.
گفته بود:
ـ یا به زبان خوش با من تقسیمش میکنی، یا من به زور سهم خودم را می
گیرم. من که اول گفتم آخ، تو از من یاد گرفتی و گفتی واخ. اصلاً همهاش
مال من است. این من هستم که درد دارم، تو چه داری که خودت را قاطی
میکنی و میگویی واخ؟
آن یک نفر که داشت میرفت، حوصلهٔ جر و بحث نداشت و پاسبانها را خبر
کرده بود و گفته بود که این می خواهد زورگیری کند.
آمده بودند، گرفته بودندش و برده بودندش کلانتری.
به افسر نگهبان گفته بود:
ـ چرا کلاهت کج است؟
افسر نگهبان گفته بود:
ـ راستش میکنم.
گفته بود:
ـ خوب است، آنوقت میشود مثل خودت، فلانفلانشدهٔ دست راستی!
افسر نگهبان گفته بود:
ـ فلانفلانشده خودتی.
گفته بود:
ـ دست راستی چهطور؟
و یک صندلی برداشته بود و پرت کرده بود به طرف افسر نگهبان.
برده بودندش تیمارستان.
به رییس تیمارستان گفته بود:
ـ تو مثلاً خیلی عاقلی؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ البته.
گفته بود:
ـ اگر خیلی عاقلی، بگو ببینم دو دو تا می شود چند تا؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ خب معلوم است دیگر. میشود چهار تا.
گفته بود:
ـ چهار چهار تا چهطور؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ شانزده تا.
گفته بود:
ـ اگر به قول تو چهار چهار تا میشود شانزده تا، پس شانزده شانزده تا
می شود چند تا؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ ده شانزده تا میشود صد و شصت تا. شش شانزده تا می شود نود و شش تا.
صد و شصت به علاوهٔ نود و شش می شود صد و پنجاه و شش به علاوهٔ صد.
شانزده شانزده تا میشود دویست و پنجاه و شش تا.
گفته بود:
ـ گیریم که اینطور باشد؛ آنوقت دویست و پنجاه و شش دویست و پنجاه و
شش تا تکلیفش چه میشود؟
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ یکدقیقه صبر کن بروم ماشین حسابم را بیاورم.
و رفته بود و همهجا را گشته بود و ماشین حسابش را پیدا نکرده بود و
برگشته بود و به او گفته بود:
ـ ماشین حسابم را پیدا نکردم.
گفته بود:
ـ من ماشین حساب دارم، اما توی خانه است.
رییس تیمارستان گفته بود:
ـ خانهٔ تو کجاست؟
گفته بود:
ـ بغل خانهٔ همسایه.
رییس تیمارستان گفته بود:
خانهٔ همسایه کجاست؟
گفته بود:
ـ برویم از خودش بپرسیم.
رفته بودند دم در خانهٔ همسایه. در زده بودند. همسایه در را باز کرده
بود و پرسیده بود:
ـ برای چه آمده اید؟
گفته بودند:
ـ برای این که بپرسیم خانهٔ شما کجاست.
همسایه در را بسته بود. یعنی در را زده بود توی صورتشان.
پرت شده بودند از پله ها پایین، و پایشان شکسته بود. خواسته بودند
بروند دکتر؛ اما دیده بودند که این علمی نیست که همسایه در را زده
باشد توی صورتشان و آنها پایشان شکسته باشد.
گفته بودند:
ـ آخ آخ!
دو نفر که داشتند میرفتند شنیده بودند و گفته بودند:
ـ واخ واخ!
و آنها به آن دو نفر گفته بودند:
ـ یا به زبان خوش سهم ما را میدهید، یا ما سهم خودمان را به زور
میگیریم. ما که گفتیم آخ آخ، شما هم از ما یادگرفتید و گفتید واخ واخ.
اصلاً همهاش مال ماست. این ما هستیم که درد داریم. شما چه دارید که
خودتان را قاطی میکنید و میگویید واخ واخ؟
آن دو نفر که داشتند میرفتند گفته بودند:
ـ نمیدهیم؛ تازه خودمان هم کم داریم.
و هر چهار نفر افتاده بودند به جان هم.
بزنبزن جانانهیی بود. دلم میخواست بایستم و تماشا کنم. اما دیدم دیر
میشود و ممکن است همسایهمان بخوابد.
آخر، میبایست حتماً از او بپرسم که خانهاش کجاست. وگرنه خانهٔ خودمان
را چهطور پیدا میکردم؟
۱۴۰۲ ـ ۱۳۷۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شما کدامیک از آدمهای این فانتزی تلخ هستید؟
اگر پاسخ شما «هیچکدام» باشد، ببخشید، اصلاً با شما نبودم.
خوش به حالتان!