image image
 
خیزش ۱۴۰۱
 
 
 

در بزرگداشت کبوتران شهید، در خون تپیدگان عشق

 
 

محمد علی اصفهانی
۲۰ شهریور ۱۴۰۲

این روز‌ها و این شب‌ها از سویی یادآور قتل عام سال شصت و هفت، و از سویی یادآور نام بلند شهیدان خیزش زن، زندگی، آزادی است.
در بارهٔ آن اولی، کم ننوشته ام. و در بارهٔ این دومی هم.
با این تفاوت که آنچه در بارهٔ این دومی نوشته ام، همه به زبان متداول در تجزیه و تحلیل صرفاً سیاسی بوده است.

اما همیشه نمی‌شود مقاله را به زبان رسمی و خشک و سردِ متداول نوشت. پیش می‌آید یک وقت که دلِ آتش‌گرفتهٔ آدم، جایی برای زبان رسمی و خشک و سرد باقی نمی‌گذارد و آنچه نوشته می‌شود دیگر نه الزاماً مقاله خواهد بود، و نه الزاماً شعر و قصه و کار ادبی و هنری و فرهنگی.
و نه اصلاً معلوم نیست چه.
یعنی معلوم نیست اصلاً که چه.

به قول سوخته‌جانِ رومیِ بلخیِ قونیه‌ییِ اهل آن «وطن که مصر و عراق و شام نیست»، و جایی در بی‌مکان و بی‌زمان است «که آن را نام نیست»:
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند

فکر می‌کنم که بیست و نه سال پیش بود، سال ۱۳۷۳، که دوازده هزار کبوتر را در قم قتل عام کردند این سفلگان.
و من همان موقع، این نمی‌دانم چه را که در این‌جا می‌خوانید نوشته بودم و منتشر کرده بودم، و بعد‌ها، هر بار به بهانه‌یی به یادش افتاده بودم و خوانده بودمش و معنا‌های دیگری در آن یافته بودم و برداشت‌های دیگری از آن کرده بودم.
مثل این بار.

بیست و نه سال پیش، زمانی است که بسیاری از شهیدان خیزش جاری هنوز به دنیا نیامده بودند، و ما به قول آن‌ها پنجاه و هفتی‌ها، تمام هستیِ هنوز متبلور‌ناشده‌شان را پیشاپیش به آتش کشیده بودیم.
هستی آن‌ها را و نسل‌های پیش‌تر و بعد‌تر آن‌ها را که سوخته زاده می‌شوند و سوخته بزرگ می‌شوند و سوخته، در کنج زندانی، بالای چوبهٔ داری، در فریادی میان کوچه و خیابانی، و در بغض شکسته یا ناشکسته‌یی می‌میرند.

۲۰ شهریور ۱۴۰۲
محمد علی اصفهانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دوازده هزار کبوتر را سربریدند این بی شرف ها. در قم. پایتخت‌شان.
و گمان بردند که دیگر بر برج ها کسی ترانه نخواهد خواند. و گمان بردند که دیگر در گستره‌های افق، کسی بال نخواهد گشود. و گمان بردند که دیگر از بامی به بامی، کسی پیامی نخواهد برد.
گفتند که کبوتران، مزاحمند. و راست گفتند. مزاحم اینانند کبوتران.
پرواز بلندشان در اوج آسمان، کوتاهی حصار زندان های اینان را به سُخره می‌گیرد.
عبورشان از خانه به خانه و شهر به شهر، بی انتظار رخصت اینان، رسیدن آن محتوم‌تر از محتوم را اخطار می‌کند.
آواز‌هایشان، عشق را و عشق ورزیدن را، در چند قدمی بستر متعفن هرزگی‌های اینان تقدیس می‌کند.

راست می‌گویید شما. کبوتران، مزاحمند، ای مردار های گندیدهٔ طافی بر سیلاب های طوفان نوح!
کبوتران، همین امروز و فردا، بالای سر کشتی، به پرواز درخواهند آمد. زیبایی رنگین‌کمان را بر آسمان خدا خواهند دید. و آرامش جهانِ شسته شده از شما پلیدان را که به نفرین نوح، اینک به نعش‌هایی چرخان بر روی آب ها بدل شده اید، با شاخهٔ سبز زیتونی در منقار، به کشتی‌نشینان، بشارت خواهند داد.

چه زیبا هستند داستان‌هایی که سینه به سینه، از تاریخ، و به‌جای تاریخ، اسطوره می‌سازند!
و چه راستند اسطوره‌ها! بر عکس تاریخ که دروغ است بی اسطوره‌ها.

آن که شور عشق ندارد، زبان لطیف حقیقت را، در پس پشتِ اسطوره‌ها نمی‌بیند.
نگاهِ شاعر انسان،گاه، واقعیت را که سخت و خشن و بی‌روح می‌نماید، در گرمای ازلیِ آن عشقِ شوریدهٔ نهان در سرشت خویش، ذوب می‌کند، تا با حقیقت، که ناب و برتر است، یکی سازدش.
و داستان‌ها و اسطوره‌ها و تمثیل‌ها، گاه بیان لحظه های لطیف پیوند آدمی با حقیقت‌ند که جز با این زبان، بیان کردنی نیستند.
و تازه، این زبان هم، به‌جز اشاراتی ناتمام، کار دیگری نمی‌تواند بکند.

از اینجا به بعد ـ از بعد از این اشاراتِ ناتمام ـ دیگر این فقط روح آدمی است که بی واسطهٔ کلمات، و بی واسطهٔ اندیشیدن، و بی واسطهٔ حس کردن، و بی واسطهٔ هیچ واسطه‌یی، حتی خویشتنِ خود، با صورت حقیقیِ واقعیت، یگانه می‌شود.

نوشته اند که نوح، وقتی که طوفان، سرانجام فرو نشست، کبوتری را برای خبر گرفتن، از کشتی، بیرون فرستاد. و کبوتر، با شاخه‌یی زیتون، به نشانهٔ پایان طوفان، و به نشانهٔ شادابی و قداستِ جهانِ جدید، به دامان او باز گشت. و اینچنین بود که نوح، کبوتر را دعا کرد و برکت داد.

این داستان، طبعاً، به مذاق آن‌هایی که خشکی منطق تکرار واقعیت از طراوت غریب بی‌منطقی حقیقت محرومشان کرده است ناسازگار است، و با پوزخنده‌یی از کنارش عبور می‌کنند.
اینان، به آن کسان می‌مانند ـ و اصلاً خودِ آن کسانند ـ که دغدغهٔ شمارش گلبرگ ‌ها و پرچم‌ها و برگ‌ها، از تماشای زیبایی طبیعی یک گل محرومشان می‌کند.
حقیقت، هرچه زیباتر است، از واقعیت، دور تر است. و هر چه از واقعیت دور تر است، به واقعیت، آنگونه که نیست و باید باشد، نزدیک تر است.
حقیقت، چهرهٔ ناپیدا و نامُتَعین واقعیت است.

ما، عادت کرده ایم که عادی ببینیم. و این، عادتِ ما‌ست که واقعیت‌ها را در ذهن ما ـ یعنی روایت ذهن ما از واقعیت‌ها را ـ تشکیل می‌دهد.
نه خودِ واقعیت‌ها که خود را.

آنچه ما به آن، واقعیت می‌گوییم، عادت خود ماست. خطوطی از تکرار‌های هرروزهٔ ما‌ست که با یکدیگر ترکیب شده اند و شکلی را ترسیم کرده اند.
ما به آن شکل، اسمی می‌دهیم، و این اسم را واقعیتِ مسمّا ـ واقعیتِ آنچه این اسم را به آن داده ایم ـ فرض می‌کنیم.
و بعد، با یادآوری این اسم، آن واقعیت را به یاد می‌آوریم.
و سرانجام، با دیدن آن واقعیت، این اسم را ـ که به تکرار در ذهن ما جاگزین آن واقعیت شده است ـ خود آن واقعیت می‌پنداریم و جاگزین آن می‌کنیم.
یعنی جاگزین و جاگزین‌تر.
و باورمان می‌شود که واقعیت، همان خطوطی است که ترسیم کرده ایم!

تکرار ـ تکرار تکرار ها ـ این را به ما می‌باوراند. بی آن که لحظه‌یی به شناخت خودمان از واقعیت، شک کنیم.
امّا خط، که ما واقعیت را با آن ترسیم کرده ایم واقعیت نیست. چون نقطه، واقعیت نیست. نقطه، یک فرض است. یک قرارداد هندسی است. و خط، مجموعه‌یی از نقطه‌هاست. مجموعه‌یی از آنچه واقعیت نیست و یک قرارداد هندسی است، برای رسیدن به یک غیر واقعیت دیگر. به یک قرارداد هندسی دیگر!

چه چیز، آدمی را به فرض نقطه وا می‌دارد؟ ضرورت فرض خط. و چه چیز، آدمی را به فرض خط وا می‌دارد؟ ضرورت فرض سطح. و چه چیز، آدمی را به فرض سطح وا می‌دارد؟ ضرورت لمس کردنِ واقعیت‌ها. و چه چیز، آدمی را به ضرورت لمس کردنِ واقعیت‌ها وا می‌دارد؟ خودِ واقعیت‌ها.

و ما عادت کرده ایم که واقعیت‌ها را با خطوط هندسی اندازه بگیریم. حتی وقتی که آن‌ها را به صورتِ حجم می‌بینیم. یعنی وقتی که گمان می‌کنیم که آن‌ها را به صورت حجم دیده ایم.
آن حجم که ما می‌بینیم، محصور چند سطح است. اما سطح، خود، مجموعه‌یی از خطوط است. یعنی مجموعه‌یی از نقطه‌ها. مجموعه‌یی از آنچه واقعیت نیست!

زمانی می‌توان به شناخت واقعیت، نزدیک شد که از سطح، دور شد. که حجم را محصور سطح‌ها ندید. که حجم را بی سطح دید.
و آنچه ما عادت کرده ایم که واقعیت بنامیم‌ش، یعنی واقعیت به روایت ذهن ما، یا سطح است، و یا حجمی محصور در سطح ها.
و حقیقتِ آن، یعنی حقیقتِ واقعیت، امّا بیرونِ سطح‌هاست. یعنی بیرون نقطه‌ها که خط‌ها را، و بیرون خط‌ها که سطح‌ها را تشکیل می‌دهند. بیرون فرض‌ها. فرض‌های هندسی. فرض‌های ناموجود. فرض‌های غیر واقعی. فرض‌های مفروض!

آن که شور عشق ندارد، حق دارد که زبان لطیف حقیقت را، زبان آنچه نیست شاید، اما باید باشد حتماً را، در پس پشت اسطوره‌ها نمی‌بیند.
اسطوره‌ها و داستان‌ها و تمثیل‌ها.

چه شب‌ها که در حلاوت قصّهٔ آن دو خواهر که به دو کبوتر بدل شده بودند، و سرانجام به همّت آن سوار، و به دَم عشق، به قالب اصلی خود بازگشتند، رؤیا هایم سپید شده اند، و بال در بال‌شان، از زمین تا آسمان رفته‌ام، و باز از آسمان به زمین بازگشته‌ام!
و چه روز‌ها که از دَمْ‌دَمای طلوع خورشید، تا پاسی از غروب، در اضطراب و امید کبوترباز ها ـ که همهٔ کبوترهایشان از آنِ من بودند ـ با آن‌ها همراه و همراز بوده ام!

کبوتربازی زیباست. مثل خود کبوتر که زیباست.
و کبوترباز، عاشق است. مثل خود کبوتر که عاشق است.
کبوترباز، چیزی برای دادن دارد، و چیزی برای گرفتن. مثل خود کبوتر که چیزی برای دادن دارد، و چیزی برای گرفتن.
و آن چیز، عشق است. دوست داشتن است. دوست داشتن و دوست داشته شدن.
و حالا، دوازده هزار کبوتر را، دوازده هزار بار تکرار دوست داشتن و دوست داشته شدن را، سر بریده اند این بی‌شرف‌ها.

به بزرگداشت کبوترانِ شهید، این در خون تپیدگان عشق، کبوتربازان، در الوان قدسی رنگین‌کمانِ پس از طوفان، آسمان را پُر از پرواز کبوتران خواهند کرد!

 
image image