گذشته
در ساحلی پر ازدحام
چون سنگریزه هایی سرگردان
خواب
و
بیداری تو را
در هم می پیچد.
ساحلی
زیر تهاجم بی امان دریا
موجهایی که آمده ند
تا سنگریزه ها را
ببرند.
وقتی به دریا نگاه می کنی
تا چشم کار می کند
زیباییست
و
تو از این همه راز
در شگفتی فرو می روی
و
تو در سنگریزه های خاطرات
سرگردان می شوی
تا
با آمدن موجی دیگر
شسته شوی
و
به اعماق به پیوندی.
دریایی چون زمان
سنگریزه ای چون خاطره
و آواره ای چون تو
که در پرتگاه تسلیم
دوباره
به ساحل می نگری.
و
در این نگاه آخر
برق خاطره ای
از گذشته ای
که دیریست
ازیاد رفته است،
تو را به ساحل
باز می گرداند
باز.
سنگریزه ای
نه چندان
بایسته در اندیشه
که جان تو را
در خود فرو خورده است.
Kambizgilani.com