کسی به روی کسی خنديد
و قطار
داخل تونل
پيچيد
٭
بهار، پشت پنجره گم شد
و سنگ و دود
ولی
بود
٭
ـ چراغ ها را روشن کن
من از نگاه تو در تاريکی
می ترسم.
چراغ ها را روشن کن.
ـ اما
اينجا دوباره آفتاب دميدَهْ سْت
هرچند غير من
اين را کسی هنوز نديدَهْ سْت.
(يک تکّه سقف سنگی تونل
سوراخ بود.
شايد برای دود)
٭
ـ هموار نيست چرا اين راه؟
اين ريل های تکّه تکّه به هم چسبيده؟
اين را کسی شتابناک و کمی گيج
پرسيد.
و راه
در خويش می خزيد.
اينک بهار
بيرون
در آستانه ی سرو کنار کوه
و درّه ها و
شايد
يک جنگل از رسيدنِ انبوه
٭
در تيک و تاک ساعت سوغاتی
تصوير ريل ها را
من
قطعه ـ قطعه ـ قطعه شده
می ديدم
و قطعه ـ قطعه ـ قطعه، چيزی را
بر روی چيز ديگری
می چيدم
٭
بهار، پشت پنجره می رفت
بهار، پشت پنجره می پيچيد
بهار، پشت پنجره با من
چيزی را
بر روی چيز ديگری
می چيد
٭
ـ ديدی؟:
کسی به روی کسی خنديد
و باد
(بيرون
در آستانه ی سرو کنار کوه)
شوق هزار گرته ی ابری را
بر عطر گيسوان خيس و رهايی
پاشيد
٭
گفتی:
ـ کجای وقت؟
گفتم:
ـ در ايستگاه های هميشه.
آنجا که من عبور خودم را
ترميم کرده ام.
(من لحظه های زندگيم را
می دانی؟
با ابرها تقسيم کرده ام)
٭
يک فصل
(مملوّ ذهن خط خطی بی درنگ من)
بی هيچ پيش بينی قبلی
برگونه های داغ تو لغزيد ـ
وقتی قطار
از هرکجای وقت
تا ايستگاه های هميشه
(در ساعت مقرر خود)
پيچيد!