image image
 

Mohammad Ali Esfahani   محمد علی اصفهانیبرای فردای شب يلدا

محمد علی اصفهانی
 
   

۳۰ آذر ۱۳۸۷

 

می گويند که يلدا سالگرد ميلاد نور است، و از فردای شب يلدا روز ها طولانی تر می شوند و خورشيد، بيشتر بالای سر ما می ماند.
اولی را خودشان بايد ثابت کنند.
دوّمی را اما راست می گويند فکر می کنم. چون ظاهراً گردش کار در کهکشان راه شيری بايد اينطوری باشد.
ولی چيزی که آن ها نمی دانند و فقط من می دانم اين است که در يکی از همين روز های بعد از يلدا، خورشيد که ديده بود هر چه قدر هم زياد بالای سر ما مانده است باز هم هيچ خبری در زمين نشده است، ديگر طاقت نياورده بود و بی خبر از همه ـ غير از من ـ آمده بود پايين. روی زمين. و به من گفته بود که می خواهد کاری کند کارستان.
 
تقريباً پانزده سالی از آن روز می گذرد. شايد يک کم بيشتر، يا يک کم کمتر. و من هم گزارش سفر او را همان موقع برای خودش نوشته بودم. درحجم شعر، با نقطه چين نثر البته.
گفتم در اين شب يلدا، شما هم اگر اين گزارش را بخوانيد، فردا صبح وقتی که او را ديديد، بهتر خواهيد فهميدش، و با او مهربان تر خواهيد بود.
راست و دروغش را هم می توانيد از خود او بپرسيد. راست و دروغ او را نمی گويم. راست و دروغ گزارش خودم را می گويم.
فقط يک اشکال کوچک در کار هست: بايد زبان خورشيد را بلد باشيد. يعنی يادتان نرفته باشد. همه ی ما زبان همه ی طبيعت را بلديم. چون خودمان هم جزيی از طبيعت هستيم. حالا اگر اين زبان مشترک را فراموش کرده باشيم، بحث ديگری است.
۳۰ آذر ۱۳۸۷

خورشيد و آب
در حجم شعر، بانقطه چين نثر

در گريبانت بودی. پيچيده در شولای رنگ. و انتظاری دوّار، حول و حوش تو، سايه می شد.
 سرودخوانان، با کاسه های مسی می گذشتند.
ـ ما وارونه ی خود بوديم.
می خواندند و می گذشتند، سرودخوانان، با کاسه های مسی. تکيده و ژنده.
سکه ساز نبودی، وگرنه سکه می ساختی.
 
ديری می شد که خود را باذهن راه، تاخت زده بودی.
بر خاکپشته ها شايد.
سيّال.
 
سم ـ ضربه های اسبان را پِی کردی. پياده بودی. در چند منزلی خويش.
غبار ها گمت کردند. بر سطح راه لغزيدی.
خوف زده و وهمناک. چنگ انداخته بر خيال يال.
 
و ايستادی.سرگردان خطوط، ايستادی.
تو را رهنوردانی بر لوحه ها نوشته بودند. و تو خود را می خواندی.
محو.
ـ دردا ! نديده های نا متجلّی ! دچار چيستيد ؟
 
پروازی،  بر سردر آشيان، در خون نشست.
اسبی شيهه کشيد. واژه يی متلاشی شد. و تو خود را نيافتی.
 
ـ پناه دهيدش اين مهربانِ گرفته را !
کسی تورا نمی شنيد.
 
مردی کنار گودال،  کودکانش را سر می بريد و يک يک کنار هم می چيد.
و دست هايش می لرزيدند.
زنی بر سر راه ايستاده بود  و چشم هايش را از خون سياه رگانش، سرمه می کشيد.
استخوانی و زرد.
ارواح سياه پوش،  نعشی شتک زده را بر تخته پاره يی به دوش می کشيدند و می بردند.
 
و آدم،  بر کوه سراَنديب می گريست.
 
ـ تنهايت گذاشته اند و  رفته اند. و تازه، سرانجام هم تو محکوم صدای پرپر فلس های ماهيان خواهی بود.
 
صدای پرپر فلس های ماهيان می آمد.
بر خاک.
 
ـ نردبانی برايت می سازيم. برگرد. جای تو اينجا نيست.
در نوسان بودی.
دل، تنگ خلوت خود؛ تن،  تفتيده ی شوق.
چيزی نداشتی که بگويی.جز توالی نگاهت که به راه بود.
کدر. گنگ و غريب.
 
ـ کنار آب،  منتظرم هستند !
از حاشيه ی خود گريختی.
تا متن قصّه های فراموش.

 و سم - ضربه های اسبان، هنوز در چند منزلی تو بودند.

 
image image