image image
 

با همسفر نه چندان فرضی

محمد علی اصفهانی 
محمد علی اصفهانی
 


نگران نباشيد. بالاخره به او خواهيم رسيد. اگر هم ما به او نرسيم او به ما خواهد رسيد. آن وقت می توانيد پشت سرش راه بيافتيد و برويد ببينيد که کجا می رود و چه می کند. اما من هيچ تضمين نمی کنم که او بر نگردد به شما فوت نکند و شما سوسک نشويد. می گويند فوت می کند و آدم را سوسک می کند.

اگر سوسک شدید عيب ندارد. بياييد پيش خودم. يک حمامْ خرابه هست که به شما نشانش می دهم تا بتوانيد جايی در آن برای خودتان فراهم کنيد.
البته شايد هم وقتی که او به شما فوت کند پروانه بشويد نه سوسک.
بايد ديد. من که نمی دانم.
در آن صورت، ديگر به حمام خرابه ها و آشپزخانه های کثيف دیگران و غذا های نيمخورده شان احتياجی نخواهيد داشت. می توانيد ميان گل ها پر بکشيد و با تپش گلبرگ ها دَم و بازدَم کنيد.
بدی اش فقط اين است که پروانه ها عمرشان کوتاه است. ولی خوب، به نظر من، يک روز زندگی اينطوری، بهتر است از صد سال زندگی آنطوری.

اما برای اين که از خيرخواهی، چيزی فروگذار نکرده باشم، بايد اضافه کنم که اگر پروانه شديد، يک وقت نرويد توی اتاق های این و آن هی دور شمع يا فانوس يا چراغی که آن ها بالای سرشان و جلو رویشان گذاشته اند و روشنايی زندگی اشان را از آن می گيرند بچرخيد و خودتان را به آن بزنيد و بی خود و بی جهت بسوزيد.
اولاً آنچه در باره ی عشق پروانه به شمع، توی کتاب ها خوانده ايد، بيشترش شعر است. نوع خاصی از شعر که من به خاطر رعايت ادب از بردن نامش معذورم. بعضی شاعر ها اين را از خودشان درآورده اند تا شما را از توی هوای تازه و رها و باز بيرون به هوای کهنه و خفه و بسته ی اتاق خودشان بکشانند.
ثانياً اصلاً اين شمع و فانوس و چراغ هايی که می بينيد، نور واقعی ندارند و نورشان هم مثل خودشان مصنوعی است.
نور واقعی، مال خورشيد و ماه و ستاره هاست.
پروانه اگر پروانه باشد، خودش را با نور خورشيد و ماه و ستاره ها تنظيم می کند و می داند که هر چه قدر هم به طرف آن ها بالا برود باز فاصله يی هست که او را نمی سوزاند، بلکه بالاتر و بالاتر می برد.
برای همین است که من معتقدم ـ و حتی حاضرم طی یک کنفرانس علمی در حضور زيست شناسان ثابت کنم ـ که اين پروانه هايی که خودشان را به شمع و فانوس و چراغ ها می زنند و می سوزند، در جنس شان پنجاه و يک در صد یا بيشتر مورچه پردار وجود دارد. و اگر هم جنس شان قبلاً اينطور نبوده است، حالا دیگر اينطور شده است.
منظورم از پنجاه و يک در صد يا بيشتر، وجه غالب است. دانه هايی که تبديل به گیاه شده اند، و گیاهانی که تبديل به دانه شده اند، و برگ هايی که تبديل به کود شده اند، در هر دوره يی وجه غالب شان چیز متفاوتی بوده است.

می گويند تکامل برگشت پذير نيست و «انواع» هم تثبيت شده اند و ديگر محال است که فی المثل پروانه به مورچه پردار تبدیل شود.
اين، شايد حرف درستی باشد، اما ربطی به حرف من ندارد. وگرنه سوسک و مورچه پردار و پروانه هم همه اشان آفريده ی خدا و پروريده ی دامان پرمهر طبيعت هستند و عاشق زندگی و غوطه خوردن در خلسه ی حيات.
حرف من در باره ی موضوع ديگری است که کشف راز و رمز آن نه کار علم است و نه کار فلسفه و نه کار هنر.
برای کشف راز و رمز اين موضوع، بايد صبور بود و پروسه ی معينی را گام به گام زير نظر داشت.
زمان و مکان اين پروسه، مهم نيست. فقط اگر کنار ماشين جوجه کشی نباشد بهتر است. من هيچ از ماشين جوجه کشی و اين قرتی بازی ها خوشم نمی آيد.
از ماشين جوجه کشی، مرغ و خروس درست و حسابی بيرون نخواهد آمد. خروس اخته و مرغ گوشتی چرا. تا بخواهی. تپل مپل، سفيد يکدست، قهوه يی يکدست، زرد يکدست. مؤدب، نجيب، باوقار، آقا یا خانم.
سرش را که می خواهند ببرند، خودش گردنش را جلو می آورد و می گويد: «خيلی متشکرم، فقط لطفاً مواظب باشيد چاقويتان تيز باشد.»

خروس، بايد خروس درست و حسابی باشد. از آن خروس هايی که اگر توی هفت تا سبد تاريک هم قايمشان کرده باشند، دَم صبح، درست در همان موقع که دورترين رگه های سپیده از دورترين نقطه های آسمان به جلو می آید، و درست در همان موقع که وزن ذره های هوا سبک می شود، و درست در همان موقع که نمی دانم چه اتفاق های نامکشوف دیگری می افتد، شروع به خواندن می کنند و با همديگر قوقولی قوقو رد و بدل کردن و همه ی آبادی ها را به هم وصل کردن و برای هرچه شغال در هر جای دنیا هست خط و نشان کشيدن.
و بعدش هم می روند سرتاسر راه و اطراف و اکناف را توی تاريک روشن هوا زير و رو می کنند و دست نخورده ترين و باارزش ترين دانه ها و غذا ها را پیدا می کنند و به منقار می گيرند و می آيند صدايشان را توی گلو می پیچانند و همه ی مرغ ها و جوجه ها را ـ چه جوجه خروس و چه جوجه مرغ ـ خبر می کنند و تمام آنچه پيدا کرده اند را جلو آن ها می اندازند و خودشان فقط به اين دل خوش می کنند که بايستند و غذا خوردن آن ها را تماشا کنند.

مرغ هم از آن مرغ هايی که وقتش که رسيد، روی تخم ها می نشينند، و در سرما و گرما و آفتاب و سايه، تا بيست و يک روز تمام نشود و جوجه ها بيرون نيايند از جايشان تکان نمی خورند.
شما را نمی گويم، چون شما بچه ی خوبی هستيد و از اين کار های بد نمی کنيد. اما اگر کسی ـ حالا هر کسی ـ بخواهد در آن حالت نزديک اين مرغ ها بشود و نگاه چپ به تخم ها بکند، پر هاشان را چنان باز می کنند و چنان جيغ می کشند و چنان تمام نيرويشان را به منقارشان می آورند و چنان نوکی می زنند و چنان حالی از شما، یعنی همان شخص جا می آورند که بفهميد، یعنی بفهمد که سر تخم مرغی که قرار است جوجه بشود کسی با کسی شوخی ندارد، حتی اگر آن کس مرحوم میرزا علی اکبر خان دهخدا باشد و طوری ادب شود که تا سر پيری هم یادش نرود و بگويد:
هنوزم ز خُردی به خاطر در است
که در لانه ی ماکیان برده دست
الی آخر حکايتِ آنچه ماکيان با آن طفلک معصوم کرد و نصيحت پدر به جای ابراز همدردی، که بچه جان برو از ماکيان ياد بگير!

بچه که بودم، توی خانه امان مرغ و خروس نگاه می داشتيم. البته بزرگ هم که شدم تا وقتی که خانه و کاشانه را ترک کردم و به در به دری غربت آمدم باز هم همينطور بود.
اين جای بريدگی که در صورت من می بينيد مال همان موقع هاست. چهار پنج سالم بود، و فکر می کنم که اهل خانه به جز من و مادرم به دنبال کار و بار خود بيرون رفته بودند و در خانه فقط من مانده بودم و مادرم و مرغ و خروس ها.
من از آن بچه هايی بودم که علی رغم تمايل خودشان، نمی روند توی کوچه با بچه های محل بازی کنند. چون اولاً چه کسی رويش می شود که بگويد «من هم بازی»؟ و ثانياً اگر حين بازی، لات پات ها به آدم فحش خواهر و مادر بدهند، آدم اگر مثل آن ها نباشد نمی داند چه کار بايد بکند.
سه قاپ ريختن و ليس پس ليس و تيله بازی را هم که بازی های متداول بچه های زير گذر در آن ایام بود، بلد نبودم.
اين که می بينيد بعداً اين همه در وصف اينجور چیز ها نوشته ام، نه برای آن است که اهل اينجور چيز ها بوده باشم، بلکه به خاطر تمايلات فروخورده يی است که زمانی نسبت به اينجور چيز ها داشته ام.
کما اين که هيچ وقت خواهر نداشتم، و آبجی قصه های «اون روز که آبجیم مرد»، سايه ی خط خطی عشق پر حسرت من به خواهر نداشته يی است که می شد پناهگاه امن من در گريز از اين جهان بی ترحم مردانه باشد. چه در آن سال های کودکی، و چه بعد از آن.
و نشد.

بر مبنای فرضيه های جديد، پيدايش هنر و ادبيات يا دستکم گسترش ابعاد و رشد کيفی آن، از جمله، مدیون همين مکانيسم است. مثل بسياری چيز های خوب ديگر. و شايد هم برای همين است که در روان شناسی پويا، در توضيح اين مکانيسم، از اصطلاح «تصعيد» استفاده می کنند.
اما اين مکانيسم می تواند بسيار خطرناک هم باشد. مخصوصاً وقتی که آدم نخواهد بپذيرد و يا اصلاً حواسش نباشد که هميشه هويت ذهن و حس و خيال و فکر و سخن و رفتارش الزاماً همانی نيست که به نظر می آيد، بلکه آنی ديگر است که به اين صورت جلوه گر شده است.

الغرض، آن روز هم من مطابق معمول، از تنهايی اتاق به حياط پناه برده بودم و با مرغ ها بازی می کردم که يک خروس بی غيرت که وانمود می کرد خيلی غيرتی است، و بی غيرت بودنش را به غیرتی بودن بيش از حد تبدیل کرده بود، به طرف من پريد و این کار را دست من داد.
پدرم می گفت به خروس ها نبايد بی احترامی کرد، چون خروس ها اذان می گويند. ولی باور کنید که اين خروس، اذان هم که می گفت، يا برای پز دادن به خروس های همسايه و چشم و همچشمی بود، و يا برای علامت دادن به خروس های بی غيرت ديگری مثل خودش، که بجنبيم دارد روز می شود و وقت از دست می رود و کار هايی که در تاريکی شب انجام می دهيم را نمی توانيم در روشنی روز انجام دهيم.

ولی خوب، روی هم رفته، تشخيص حسن نيت از سوء نيت، پيچیده و دشوار است. چون يک نفر ديگر هم بايد باشد که حسن نيت يا سوء نيت خود آن کسی را که می خواهد حسن نيت يا سوء نیت طرف دیگر را تشخيص بدهد، با حسن نيت و بدون سوء نيت تشخيص بدهد. و تشخيص اين که اين شخص ثالث، حسن نيت يا سوء نيت شخص ثانی را که می خواهد حسن نيت يا سوء نيت شخص اول را تشخيص بدهد، آيا کارش را با حسن نيت انجام میدهد يا با سوء نيت، احتياج به يک شخص رابع دارد که يک شخص خامس هم بايد حسن نيت يا سوء نیت او را تشخيص بدهد.
اما مشکل اينجاست که تشخيص حسن نيت يا سوء نيت آن شخص خامس، خودش نيازمند يک شخص سادس است که...
من هنوز شمارشم تمام نشده است. اگر آسپرين بخواهید می توانم برای شما تهيه کنم. حتی اگر به کسی نگوييد، از آسپرین بهترش هم با سه سوت قابل تهیه است.
اما چه فايده؟

در هر صورت، به نظر من، همين اندازه که تخمی تخم مرغ باشد، حق دارد که مدعی شود که در آينده جوجه خواهد شد.
و تخم مرغ هم از قيافه اش معلوم است که تخم سگ نيست. یا مثلاً تخم خرس. چه خرس قطب شمال، و چه خرس قطب جنوب.
خواهش می کنم هول نشويد و معلومات جغرافيايی اتان را به رخ من نکشيد و نگوييد که خرس قطبی فقط مال قطب شمال است و در قطب جنوب خرس پیدا نمی شود.
آن جغرافيايی که شما در مدرسه خوانده ايد را من هم خوانده ام. اما جغرافيا داريم تا جغرافيا.
از اين گذشته، اگر قطب جنوب خرس نداشته باشد، سگ کاسه ليس که دارد. نمی گويم از که بپرسيد. فقط بی زحمت از خرس ها و سگ ها نپرسيد. از کسانی بپرسيد که روزگاری آدم بوده اند و بعداً به خرس و سگ و خوک و هر چیز ديگری که بگوييد مسخ شده اند.
از انسان، يک انتظار می رود، و از حيوان يک انتظار ديگر. و فرق است ميان حیوانات نازنينی مثل خرس و سگ و خوک با انسان مسخ شده به آن ها.
 
همين اندازه که تخمی که مدعی است که می خواهد جوجه شود تخم مرغ باشد، و از قابليت و امکان بالقوه ی تبديل به مرحله ی متکامل تر حيات برخوردار باشد کافی است. بايد به اندازه ی بيست و يک روز يا کمتر يا بيشتر از بيست و يک روز، صبر و تحمل و مدارا داشت.

لطفاً دست تان را از توی جيب کتتان بيرون بياوريد و بی خود و بی جهت دنبال آن قالب «ليبراليسم» در جيبتان نگرديد، که من تره هم برای قالب شما خرد نمی کنم. از قيافه تان و اين دست توی جيب کردنتان فهميدم که می خواهيد چه انگی به من بزنيد.

خوب به من نگاه کنيد. شايد شما مرا به جا نياوريد. اما من شما را به جا می آورم.
يک شب مثل همين امشب بود. من در هگمتانه داشتم برای خودم توی کوچه باغ ها قدم می زدم و آواز می خواندم که شما به من برخورديد.
خيلی نگران بوديد. فکر می کنم که قراری داشتيد و دیرتان شده بود. از من پرسيديد: «ساعت چند است؟» و من به شما جواب دادم: «هنوز ساعت اختراع نشده است، بايد چند قرنی صبر کنيم.»
آن وقت، شما به من گفتيد: «فکر می کنيد تقريباً چند قرن؟» و من گفتم: «دقيقاً نمی دانم، ولی وقتی که انسان، بيشتر از حالا تعريف شده باشد.»
و شما مرا هُل داديد توی جوی و گفتيد: «برو ديوانه.»

يادتان می آيد؟
الآن هم اگر بخواهيد می توانيد همان حرف را تکرار کنيد. البته اگر از من بپرسيد که ساعت چند است، من ديگر به شما نخواهم گفت که بايد چند قرنی صبر کنيم. چون حالا چند قرنی می شود که ساعت اختراع شده است.

انسان، با کشف تدريجی خود و توانايی های خود، در هر دوره يی از حيات نوعی و تاريخی خود، يک قدم بيشتر از پيش تعريف شده است و يک قدم بيشتر از پيش تعريف خواهد شد.
انسان، فقط به همان اندازه شکل گرفته است که تعريف شده است، و فقط به همان اندازه که تعريف شده است شکل گرفته است.
شکل و شمايل کنونی انسان به اندازه ی تعريف شدگی تا کنونی اوست.

حالا اگر شما ديشب توی خانه اتان چند تا قاب عکس شش در چهار و دوازده در هشت و بيست و چهار در شانزده و غيره، با چوب و ميخ و تخته درست کرده ايد و می خواهيد شکل و شمايل انسان را با آن قاب ها اندازه بگیريد و هر چه قدر از او زياد آمد را با قيچی ببريد و دور بياندازيد، و يا اگر سند وکالت و قيموميت و چيزی از او داريد و قرار است که او قدم های بعدی خود را و اين که چه بايد بکند و چه نبايد بکند را با شما تنظيم کنيد، بفرماييد تا من هم تکليفم را با شما تعيين کنم.
اما اگر حاضريد که قدم به قدم با انسان حرکت کنيد و ببينيد از کجا ها به کجا ها می رسد و چه خواهد کرد و چه نخواهد کرد، بياييد يک کم اينجا با هم بنشينيم و نفس تازه کنيم و نان و پنير و هوا بخوريم و گپ بزنيم و نگاهمان به جاده باشد.

همانطور که می بينيد، اين جاده بی انتهاست و انتظار ها هم طولانی شده اند. اما هيچ نگران نباشيد. بالاخره به او خواهيم رسيد. اگر هم ما به او نرسيم، او به ما خواهد رسيد.
آن وقت، خودتان می توانيد پشت سرش راه بیافتيد و برويد ببينيد که کجا می رود و چه می کند. اما من هيچ تضمین نمی کنم که او برنگردد به شما فوت نکند و شما سوسک نشويد.
سوسک، مورچه پردار...
يا پروانه!
اين، بستگی به او و به حرکت شما در پی او ندارد. اين، بستگی به شما و به حرکت شما در ماهيت خودتان دارد.
او فقط شرط خارجی است!

 
image image