زمين، قرن ها در پهناور ترين عرصه های خود، با تاريخ اسلام
عجين شده است و آن کس که در پی تغيير دادن جهان است، بايد زمان
تعبيه شده در زمين را بشناسد.
چگونه و چرای اين، نه به مسلمانی او مربوط است، نه به غير
مسلمانی او. و نه به شيعی گری او و نه به سنّی گری او.
چگونه و چرای اين، عمدتاً مربوط است به جهت او:
جهتی که او جهان را، روی به آن تغيير يافته می خواهد.
آنچه می خوانيد، بخشی است از مجموعه يی تحليلی که کار آن
عملاً در سال ۱۳۶۵ آغاز شد، و از همان سال تا کنون، به صورت
نوشته هايی پراکنده ـ منتشر شده و منتشر نشده ـ باقی ماند.
٭٭٭
ما اشياء را می ناميم. يعنی آن ها را با يک نام، تجريد می
کنيم. چون بايد با آن ها حيات ذهنی داشته باشيم؛ با آن ها فکر
کنيم ؛ و با آن ها حرف بزنيم.
آنچه در قرآن، به عنوان يکی از وجوه تمايز آدم و ملک آمده است
هم، شايد اشاره به همين توانايی انسان باشد، که اگرچه نه تمام،
امّا بيشتر توانايی های ويژه ی او نيز منبعث از آن است:
«وَ عَلََّمَ آدم الاَسماء کلّها»: و به آدم، نام ها، کلّ نام
ها را، آموخت! (۱)
ناميدن اشياء يعنی: مادّه را به کيفيّت ذهنی قابل بيان، تبديل
کردن.
هر نام، يک سمبل است. و وقتی که ما با نام های اشياء، جمله می
سازيم، در واقع آن ها را، ريز و درشت، کم و زياد، حاضر و غايب،
در چند حرف و کلمه، کنار هم می چينيم تا بتوانيم با آن ها فکر
کنيم و رابطه هاشان را با همديگر. و با موضوع های ديگر، و با
خودمان، و با آنچه می خواهيم در باره اش به نتيجه يی برسيم،
برقرار سازيم.
اگر بخواهيم روابط موجود ميان چند شيئ و شکل و محتوا، و حاصل
اين روابط را، به ذهن ببريم، و در آنجا جا بدهيم، سمبل هايی
موسوم به «نام» می سازيم.
امّا اگر بخواهيم ذهن را به عين بياوريم، و در آنجا جا بدهيم،
چه بايد بکنيم؟
يعنی اگر بخواهيم با کيفيّت های ذهنی، زندگی عينی داشته باشيم؟
و اگر بخواهيم پيچيدگی روابط «معانی» را، تبديل به سادگی روابط
«موادّ» کنيم؟
باز، سمبل می سازيم!
ولی درست بر عکس بار پيش.
يعنی اين بار، به جای آن که «مادّه» را «معنی» کنيم، «معنی» را
«مادّه» می کنيم تا با آن، حيات عينی داشته باشيم.
برای حيات عينی داشتن با ذهن، بايد معانی به موادّ، تبديل
شوند.
پس از آن، باز می توان موادّ را به معانی، تبديل کرد.
و اين معانی، طبعاً پيچده تر، جديدتر، و متکامل ترند.
«عاشورا»، مصداق چنين حالتی است:
تبديل مادّه به معنی؛ و تبديل معنی به مادّه، برای آن که باز،
تبديل به معنی شود!
سمبل های عينی، برای کيفيات ذهنی ساختن.
جهان بينی. مفاهيم و مقولات مجرّد را، بيرون از ذهن، عينی
کردن؛ و در قالب وقايع، آدم ها و روابط آن ها، تجسّم بخشيدن.
از عاشورا به بعد، راهی بسيار طولانی درپيش بود.
با انواع و اقسام حراميان:
از تيغ بر کفان و سبيل از بناگوش به در آمدگان،
تا قرآن در بغلان و ريش تا سينه رها کردگان.
تتمّه ی نسل باقی مانده از زمان خود پيامبر، به پايان عمر
طبيعی خود رسيده بود، و اکثريت قريب به اتّفاق افراد جامعه ی
دوران عاشورا، و تمام افراد جوامع بعدی را، نسل های جديد تشکيل
می دادند.
می بايست آنچه را طیّ عمر اين نسل اتّفاق افتاده بود، با هم،
در يک جا، جمع آوری کرد.
می بايست مرز ها را ميان انواع تلقّی ها از «اسلام»، روشن
ساخت، و خاستگاه ها، پايگاه ها، و عملکرد های هر کدام را بيان
و ثبت نمود.
امّا نه در ذهن.
بلکه در عين.
چرا که در عرصه ی ذهن، بعد ها، هميشه می شود همه چيز را جابجا
کرد، و همه ی مرز ها را درهم پاشيد. امّا در عرصه ی عين، اين
کار، جز با نفی عين، عملی نيست.
می بايست همه ی اين شصت ـ هفتاد سال تاريخ را، در يک جمله،
خلاصه کرد؛ به نسل های آينده سپرد؛ و رفت.
امّا جمله يی که کلمه های آن، بر خلاف کلمه های معمولی، عينيت
های تجريد شده و به صورت «نام» درآمده نباشند. بلکه مجرّد های
عينی شده، و اسم های به مسمّا بازگشته باشند.
در دو زبان مختلف، می توان يک نام واحد را بری دو چيز متفاوت
به کار برد؛ و يا بر عکس، يک چيز واحد را به دو نام متفاوت
ناميد.
امّا زبان عينيّت، زبان مشترک است.
يعنی وقتی که مسمّا ها را در برابر اسم ها قرار دهيم ، مشکل ما
حل می شود: آن وقت، ديگر ما به وسيله ی خود موضوع ها حرف زده
ايم، نه به وسيله ی کلمه!
در عاشورا، همه به زبان مشترک حرف زدند. هر کدام، حرف های
خودشان را.
همه، نام ها را در برابر ناميده شده ها، اسم ها را در برابر
مسمّا ها، قرار دادند و دست نخورده و گم نشده، زمان را، در
نقطه يی که بعد ها از همه جای تاريخ و در پس هزار ظلمت تو در
تو، بشود آن را ديد، ثابت و متوقّف نگاه داشتند؛ و بعد،
دوباره، در زمان حرکت کردند.
حسين، اينطور می خواست.
او همه را وا داشت تا به زبان مشترک، حرف بزنند. و خودش هم به
زبان مشترک، حرف زد. حرف خودش را.
تجريد شده ها را، مفاهيم ذهنی را، نام ها را ـ که سمبل های
موضوع های عينی بودند ـ دوباره، به خود اين موضوع ها تبديل
کرد، و آن ها را سمبل های مفاهيم و نام ها قرار داد.
اسم ها در برابر مسمّا ها قرار گرفتند. و در هر مورد: يک اسم و
چند مسمّا!
از عاشورا به بعد، راحت می شود حرف زد؛ حرف خود را فهماند؛ و
حرف ديگری را فهميد.
از سطح به عمق
------------------
حاکميّت سياسی يافتن يک نظام جديد، به معنای فروپاشيده شدن
نظام قبلی نيست. بلکه، در مساعد ترين شرايط نيز، نظام قبلی تا
مدّتی طولانی در پنهان و آشکار ضمير جامعه، نهاد ها و مؤسّسات
اجتماعی و روابط و مناسبات انسانی، حضوری بسيار فعّال، بسيار
تعيين کننده، و درعين حال، کاملاً اجتناب ناپذير دارد.
پس از فتح مکه، و استقرار حاکميت سياسی «اسلام»، «نظام جاهلی».
مثل هر نظام مغلوب ديگری در هر جای ديگر تاريخ و جغرافيا، از
سطح به عمق رفت و کوشيد تا نظام جديد را، در اعماق نهاد ها و
مناسبات انسانی، با خود تطبيق دهد.
وفات پيامبر، در حالی که هنوز بيش از ده سال از آغاز استقرار
حکميت سياسی اسلام نگذشته بود، به اين روند تطبيق، شتابی دم
افزون داد.
نمود اين شتاب، که در آغاز، کمتر به چشم می آمد، در شورای
انتخاب خليفه ی سوّم، ديگر کاملاً چشمگير شده بود.
اعضای اين شورای شش عضوی، به طور عمده، از بزرگترين مالداران و
اشراف جامعه بودند.
بنا بر اين، روند قضايا، قابل پيش بينی بود:
بالاخره، جايی تصادم بزرگی اتّفاق می افتاد. حالا کمی ديرتر يا
کمی زودتر. کمی اين سوتر يا کمی آن سوتر. کمی مسالمت آميزتر يا
کمی قهرآميزتر.
و مجموعه ی عوامل، آنچنان پيش رفت که
سرانجام، محرومان و استثمارشدگان و پابرهنگان مصر و بصره و
مدينه، به مقرّ خليفه آمدند؛ خانه اش را محاصره کردند؛ و بعد
از مهلت دادن ها و اتمام حجّت ها، بر خلاف صلاحديد علی، و برخلاف
نظر علی، دريک حرکت تندروانه و نادرست. او را به قتل
رساندند (۲).
اين، پايان اجتناب ناپذير فصل اوّل، يعنی فصلی بود که پس از
مرگ پيامبر آغاز شده بود.
به خونخواهی توده ها
-----------------------
فصل دوّم، با بيعت توده ها با علی آغاز می شود.
در اين فصل جديد، کيفيت جديدی به وجود آمده است که بارز ترين
نمود آن ـ و نه همه ی آن ـ اين است که نبرد طبقاتی موجود در
جامعه، به حاکميّت راه يافته است، و آن را به دو شاخه ی کاملاً
متضادّ و لشگر آراسته در برابر يکديگر، تبديل کرده است.
در دو مرکز حکومت، دو «اسلام»، رو در روی يکديگر ايستاده اند و
شمشير، در ميان نهاده اند:
ـ يکی در شام، با نمايندگی معاويه، که رسماً و علناً، با بهانه
کردن قضيّه يی که به هر حال پيش آمده بود، برنامه اش را گرفتن
انتقام خون خليفه ی سوّم، و قصاص توده های عصيانگر، اعلام می
کند.
ـ و ديگری در کوفه ، با نمايندگی علی، که رسماً و علناً بازپس
گرفتن حقوق پامال شده ی توده ها و نفی نابرابری ها و بی عدالتی
های اجتماعی و اقتصادی را محور تمامی برنامه های خود، و علّت
العلل پذيرش دعوت مردم به تصدّی خلافت می داند:
«اگر پيمانی که خدا از دانايان گرفته است که بر سيری ظالم و
گرسنگی مظلوم، صحّه نگذارند و آرام نگيرند نبود، ريسمان شتر
خلافت را بر کوهان آن می انداختم»! (۳)
و در باره ی بذل و بخشش شده های ناروای قبلی می گويد:
«به خدا سوگند که آن ها را .اگرچه با آن ها زن ها به شوهر
داده باشند، بازپس می گيرم» (۴)
شايد ديگر دير شود
---------------------
علاوه بر معاويه، دو نيروی ديگر نيز در برابر علی صف کشيده
اند. و هر دو باز به نام «اسلام»:
ـ اصحاب جَمَل (جمل يعنی شتر)، به رهبری طَلحه و زُ بير،
ـ و خوارج.
طلحه و زبير که از اعضای شورای انتخاب خليفه ی سوّم ـ با آن
پايگاه طبقاتی ـ بودند، با بهانه ی رسمی جنگشان با علی، روشن
می کنند که هيچ نيستند به جز نمايندگان اشرافيّت رقيب اشرافيّت
اموی، که شرايط به آن ها برخلاف اشرافيّت اموی، اجازه ی تشکيل
يک حزب نيرومند، منسجم، و در حاکميت را نداده است.
بهانه ی رسمی جنگ اينان با علی اين بود:
ـ گرفتن انتقام خون خليفه ی مقتول.
در حالی که خود، به قولی، به خاطر رقابت و جنگ قدرت با او، از
محرّکان قتل او بودند.
«اسلام» اينان، طبعاً همان «اسلام» معاويه است. امّا به صورت
خام و هنوز به حاکميت نرسيده، و يا به تعبير درست تر: از بازی
حاکميت کنار گذاشته شده و بی نصيب مانده و بور شده.
امّا «اسلا م» خوارج، ماهيتاً با «اسلام» معاويه متفاوت است.
هرچند که منشأ فتنه شان به طور غير مستقيم، و بنا به قرائنی
شايد هم به طور مستقيم، به معاويه بر می گردد.
اينان از درون صفوف خلق، آن هم صفوف پيشتازان مسلّح خلق،
برخاسته اند، و برای نفی معاويه، نفی ستم، حفظ انقلاب در برابر
اشرافيت ضدّ انقلابی، و نجات و رهايی و بهروزی توده ها مبارزه
می کنند. امّا در محدوده ی بينش قالبی خود.
اهل گريز و عافيت طلبی هم ـ به معنی مصطلح ـ نيستند. اهل
مبارزه اند، و سوابقی هم دارند.
امّا آن کس را که اينان سرانجام از ميان بر می دارند، نه
معاويه، بلکه علی است.
و ايناند که در گرماگرم کارزار علی با معاويه، با قتل علی،
پايه های حکومت معاويه را استوار می سازند؛ و يکبار ديگر ثابت
می کنند که:
آن که همزمان و مشترکاً دشمن حقّ و باطل است، حتّی اگر خود
نداند، و حتّی اگر به درجاتی هم از حقّانيّت برخوردار باشد،
باز در خدمت باطل قرار دارد. باطلی که سرانجام، اين دشمن نادان
خويش را از ميان خواهد برد. امّا روزی که او ديگر، دوست دانای
خود را، در بحران هذيانی تب آلود، به دست خود، قربانی کرده
است.
و کسان، رفتن آغاز کردند!
---------------------------
وقتی که تکه ی اين سوی خلافت، يعنی عراق، بعد از علی به حسن می
رسد، او مثل پدرش جنگ با معاويه را ادامه می دهد.
چند بار، بسيج نيرو می کند. چند بار با مردم قرار می گذارد و
لشگر می آرايد. امّا روی هم رفته نمی تواند بيش از حدود چهل
هزار نفر سپاهی جمع کند.
بخش عظيم و نيرومندی از جامعه ی اسلامی، خارج از حاکميت اوست،
و نيرو های درون حوزه ی حاکميت او نيز پراکنده و متشتّت هستند:
ـ اشراف و مالداران و مرفّه الحال ها تمايلی به اسلام او و
پدرش نداشتند و ندارند.
ـ خوارج با او درگيرند، و حتّی دست به ترور نافرجام او می
زنند.
ـ و بسياری از سرکردگان سپاه او، يا خود را به معاويه فروخته
اند، و يا در حال معامله با او هستند، و فقط هنوز بر سر قيمت،
توافق نکرده اند (۵).
در باره ی ماهيت نيرو های سپاه حسن، بد نيست به تاريخ طبری
نگاه کنيم:
«در آن اثنا که حسن به مدائن بود، يکی در ميان اردو ندا داد:
" بدانيد که قيس بن سعد [فرمانده ی مقاوم سپاه حسن] کشته شد.
برويد ". گويد: کسان، رفتن آغاز کردند و سراپرده ی حسن را غارت
کردند. چنان که در باره ی فرشی که زير خود داشت با وی
درآويختند...» (۶).
سپاهی که با شنيدن خبر شهادت فرماندهش ـ آن هم خبر دروغ ـ نه
تنها متفرّق می شود، بلکه به سراغ پيشوای خود می رود و در حالی
که قرار بوده است به رهبری او، با دشمن بجنگد، با او در می
آويزد تا فرش زير پای او را هم از او بگيرد، و در آن ميان حتّی
«عبد الرّحمن بن عبداللّه» نامی هم ردای او را از تنش بيرون می
کشد و می برد. (۷).
نيرو های بازمانده بری حسن، ماهيتشان اين است...
معاويه، امّا، بر تشکل منسجم و نيرومندی متّکی است که در شرايط
ويژه ی نظام قبايلی و اشرافی، به صورت حزب فرزندان اميه (بنی
اميه) شکل گرفته است. با يک سيستم پليسی قوی و خطرناک و بی
رحم؛ و با يک دستگاه تبليغاتی گسترده و مکار. در اين دستگاه،
راويان و ملّايان دينفروشی به صورت شبانه روزی، مشغول فعاليت
هستند:
ـ از يک طرف، هرچه او بخواهد را برايش تئوريزه می کنند و
رواياتی هم در اثبات آن می بافند؛
ـ و از طرف ديگر، در تمام مراکز تجمّع عمومی، و در تمام خطبه
ها، و در تمام سخنرانی ها، و در تمام مساجد بلاد تحت حاکميت
معاويه، به طور مستمر، علی را به عنوان کافر و مرتدّ و محارب و
باغی و برشوريده بر حکومت اسلامی، سبّ و لعن می کنند؛ و اين
سبّ و لعن را، به مردمی که به دليل سال های متمادی حاکميت
معاويه، از همه جا بی خبرند، جزء تکاليف شرعی و واجبات، و از
اسباب خوشنودی خداوند و آمرزش گناهان، معرّفی می نمايند.
آن ها با نفی مسلمان بودن علی، سعی دارند تا اسلام علی و
پيروان او را نيز برای هميشه نفی کنند، و «اسلام» معاويه را
برای هميشه به عنوان تنها تلقّی از «اسلام». در تاريخ جا
بياندازند.
کوچکترين غفلت حسن کافی است تا کار به پايان برسد.
تو کدام را انتخاب می کنی؟
----------------------------
مسئوليت های ويژه، مسئوليت طلبان ويژه می طلبد، نه قهرمانان.
اين نوع امور، نه از قهرمانان بر می آيد، نه از ساده انديشان و
ساده سازان، و نه از تنزّه طلبانی که پروای نام و ننگ دارند.
و چنين است که حسن، به عنوان کسی از خاندان محمّد و علی ـ با
تعريفی که قرآن از «خاندان» دارد ـ (۸)، در بحرانی ترين شرايط
تاريخ اسلام، و درست در آستانه ی نابودی يا بقای نسبی آنچه
محمّد و علی می خواستند تا اندک اندک تحقّق يابد، به ترک موقّت
مخاصمه ی مسلّحانه، يعنی به همان «صلح» معروف تن می دهد.
امّا نه بی حساب و کتاب. بلکه با اعلام صريح و مکرّر اين که
«اين کار مدّتی دارد» (۹)؛ و «کلّ يوم هُوَ فی شأن» (او ـ خدا
ـ هر روز در کاری و مقامی و شأنی است) (۱۰)
و با يک منظور معين:
فراهم آمدن شرايطی متناسب با واقعيت ـ و نه رؤيا و آرمانخواهی
مجرّد ـ و آماده سازی و تزکيه ی صفوف، تشکل و سازماندهی، و
برنامه ريزی زمان بندی شده.
مرگ را انتخاب کردن وقتی که بايد مرد.
و زندگی را انتخاب کردن وقتی که بايد زنده ماند.
برای کسی که آن اوّلی، آسان است، اين دوّمی، دشوار است.
دشوار تر از هر انتخابی.
ديگر، بر سر راه مدينه، در قادسيه، کسانی جلو تو نخواهند آمد و
به تو نخواهند گفت:
ـ ای ذليل کننده ی عربان! (۱۱)
ديگر، ياران خودت که به ديدارت می آيند، نخستين کلامشان با تو
اين نخواهد بود:
ـ سلام بر تو ای خوار کننده ی مؤمنين! (۱۲)
تو در هيأت يک شهيد، جاويدان خواهی شد. امّا خلق، و فرزندان
خلق، و فرزندان فرزندان خلق، بر در سرای معاويه، و فرزندان
معاويه، و فرزندان فرزندان معاويه، خواهند ايستاد، و آب و نان
خويش را از آنان خواهند طلبيد:
«مرا آن توانايی هست که خداوند عزّ و جلّ را، تنها بپرستم.
ليکن فرزندان شما را می بينم که بر در سرای فرزندان معاويه
ايستاده اند، و آب و نان از ايشان می خواهند. همان آب و نانی
که خداوند برايشان مقرّر فرموده و خواست ايشان است. و ايشان
ندهند ...»!
مرگ را.
و زندگی را.
تو، در اين شرايط، کدام را انتخاب می کنی؟
اگر قهرمان باشی، اوّلی را.
امّا اگر مسئوليت پذير باشی، دوّمی را.
بگذار ديگران، هر چه فکر می کنند بکنند. امّا حسن و معاويه، هر
دو، يکديگر را خوب می شناسند؛ و هردو، می دانند که چه می کنند
و چه می خواهند.
اين «صلح» ، به همان اندازه که به حسن تحميل شده است، به
معاويه هم تحميل شده است. چرا که عامل آن، نه حسن است و نه
معاويه. شرايط مشخّص، در لحظه ی مشخّص است. شرايط ناگزير و
ناگزيرکننده و متناسب با ظرف ها و ظرفيت ها.
بيهوده نيست که معاويه می کوشد تا در لحظه يی که خود می خواهد،
آرامش را از ميان بردارد و جنگ را بر حسن تحميل کند:
«...بدانيد آنچه با حسن شرط کردم، در زير پی من است!» (۱۳)
حسن امّا، هشيار تر از اين حرف هاست!
پروسه ی شکل گيری ماهيت
-------------------------------
فصل کيفی دوّم، که با خلافت علی آغاز شده بود و در زمان کوتاه
خلافت حسن نيز ادامه يافته بود و يک ويژگی آن، کشاکش ميان دو
مرکز خلافت بود، با استقرار حاکميت بلامنازع معاويه پايان
يافت.
در فصل کيفی جديد، يعنی در فصل سوّم، دو عامل، پا به پی هم پيش
می رفتند تا در نقطه ی معينی، معادله ی جديدی با ظرفيتی جديد
بسازند:
ـ يکی، حرکت درونی و ذاتی حاکميّت معاويه، که همان پروسه ی شکل
گيری و تعيّن تدريجی ماهيّت بود، و ماهيّت اين حاکميّت را، در
ابعاد مختلف، شکل می داد، تعيّن می بخشيد، و بارز و افشا می
کرد؛
ـ و ديگری، سازماندهی و تشکل جنبش مقاومت، در زير چتر حفاظتی
که حسن (و بعد از او حسين با ادامه ی همين سياست تا پايان عمر
معاويه) بر سر آن کشيده بود. و نقش فعّال جنبش در تسريع هرچه
بيشتر و هدايت شده ی افشای حرکت طبيعیشکل گيری و تعيّن ماهيت
معاويه.
وقتی که به يک يک وقايعی نگاه می کنيم که در اين فصل معين، به
نحوی از انحاء، به حسن و حسين وياران آن ها ـ که کم و بيش،
متشکل شده بودند، و پيرامون کسانی همچون سليمان بن صرد، عمربن
حمق خزاعی، حجربن عدی و ديگران، گرد می آمدند ـ از سويی، و به
معاويه و کارگزاران او ازسوی ديگر، مربوط می شوند، به روشنی،
همپايی اين دو عامل را با هم، در يک حوزه ی تأثير و تأثّر می
بينيم.
اين حوزه ی تأثير و تأثّر، خود، به عنوان يک عامل ديگر، با کلّ
جامعه ی اسلامی، حوزه ی تأثير و تأثّر ديگری به وجود می آورد.
و در کش و قوس اين تلاطم های پی در پی، جامعه، برای پذيرش
توفانی که حسن و حسين با برنامه ريزی سنجيده ی خود، آن را
زمينه سازی می کردند، آماده می شود.
پرداختن به کم و کيف اين موضوع، فرصتی ديگر می طلبد. امّا شايد
بتوان آن را در پاسخ کوتاه يکی از شهيدان اين مرحله ی مبارزره،
به معاويه که به او گفته بود که با کاری که کردی، خودت را به
کشتن دادی، خلاصه کرد:
ـ نه! بلکه فقط تو را کشتم! (۱۴)
يک اصل ساده و عام
----------------------
در ضرورت آن گام های نخستين برای فرو ريختن هاله ی تقدّسی که
معاويه به عنوان يکی از «کاتبان وحی»، و يکی از واليان و
کارگزاران برجسته ی دو خليفه ی دوّم و سوّم، و بعد هم اصلاً به
عنوان خود خليفه و جانشين پيامبر خدا، بر گرد سر داشت، و جدّی
بودن خطری که از اين بابت، موجوديت و ادامه ی تاريخی اسلام علی
و حسن و حسين را تهديد می کرد، همين بس که حتّی همين امروز می
بينيم که بخش بسيار بزرگی از مسلمانان، نه تنها در ميان عوام،
بلکه در ميان خواص نيز، قرن ها پس از مرگ معاويه، از اين
جرثومه ی پليدی و ريا و سالوس، با احترام، و به نام
«اميرالمؤمنين، معاويه، رضی اللّه عنه» ياد می کنند.
درست است. با ريا و سالوس، می توان يک مکتب را برای هميشه
دزديد. ولی به شرطی که بعضی ها نباشند.
اين «بعضی ها» امّا، هميشه هستند!
معاويه، به خوبی می داند که يزيد، هرزه و رسوا و بدنام و منفور
خاص و عام است. حتّی کارگزاران فاسق او نيز از عاقبت يزيد بر
او می ترسند (۱۵).
امّا هيچ راه ديگری به جز بيعت گرفتن برای يزيد، پيش روی
معاويه نيست. چرا که يزيد، در واقع چيزی نيست غير از ادامه ی
طبيعی و منطقی معاويه در «دستگاه» ی که دستگاه «وجود» ی معاويه
است، و «وجود» معاويه، تنها در آن دستگاه «معنا» دارد.
انتخاب يزيد به عنوان وليعهد، به اختيار معاويه نيست که با حزم
و دورانديشی، که اتّفاقاً جزء طبيعت او بود، بتواند خود را از
آن برهاند.
انتخاب يزيد، انتخابی است که «دستگاه وجودی» معاويه بر او
تحميل می کند. در اين دستگاه، وقتی که معاويه، ديگر نبايد
باشد، يزيد بايد باشد. وگرنه وجودی به نام معاويه، ناتمام
خواهد ماند.
معاويه، در تکامل خود به يزيد می رسد. بی هيچ گزير ديگری. و بی
هيچ گريز ديگری.
معاويه، يا معاويه نيست، و يا اگر هست، بعد از مرگ خود، يزيد
است. و چون معاويه، معاويه است، و «هست»، پس نمی تواند بعد از
مرگ خود، يزيد نباشد، و «باشد».
يزيد، نتيجه ی معاويه نيست. يزيد، خود معاويه است که اندک اندک
از درون معاويه بيرون می آيد. يزيد، حرکت ابعاد معاويه است در
حجم زمان. يزيد، ظهور تدريجی ابعاد معاويه است.
اين، اصل ساده و عامی است که از فرط سادگی، معمولاً به چشم نمی
آيد.
بدون ديدن اين اصل، نه می توان معاويه را به طور ماهوی نفی
کرد، و نه می توان حتّی يک وادی به آنطرفتر عاشورا، راه برد.
مسأله، نه آن است و نه اين
-----------------------------
دعوای معروفی هست بر سر اين که آيا حسين، نتيجه را از پيش می
دانست و آگاهانه به سمت شهادت می رفت؟ يا تصميم داشت که به
ياری اهل عراق، يزيد را سرنگون کند و خود، حکومت را به دست
بگيرد، و به عنوان شايسته ترين جانشين، به ادامه ی برنامه های
ناتمام مانده ی پدرش علی بپردازد؟
اين دعوای معروف، صرفنظر از مشکل لاعلاج به اصطلاح «اهل آخرت»
هايی که قيام برای کسب حاکميت، و برای خلع يد از غاصبان و
غارتگران را کار «اهل دنيا» می دانند، بيشتر، از دو خطای ديد،
در دو طرف دعوا، نشأت می گيرد.
کسانی که می گويند حسين در شروع حرکت خود، الزاماً چشم انداز
نزديک کسب حاکميت را پيش رو داشت، وگرنه نبرد تعيين کننده را
شروع نمی کرد، يا نمی بايست شروع کند، به مفهوم «رشد در زمان»
، بهای لازم را نمی دهند.
و کسانی هم که که مسأله را در اين حد، ساده می کنند که حسين چه
موفّق می شد و چه موفّق نمی شد، همين که بعد از معاويه ميان
بيعت و مرگ قرار گرفته بود، می بايست مرگ را بر ننگ ـ در
معنايی که اينان از «ننگ» در ذهن دارند ـ انتخاب کند، و همين
کار را هم کرد، شهادت را تا حدّ يک قهرمانی، تنزّل می دهند؛ و
مسئوليت همه ی تاريخ، برگرده ی هر انسان به منزله ی جزئی از
تاريخ را نمی بينند.
در پس پشت نظام ارزشی اينان، نام و ننگ است که اصالت دارد، نه
سرنوشت مردم.
اينان، با حلّ يک تضادّ ساده، گريختن از معرکه ی تضادّ های
پيچيده را ـ که خود اگر اهل عمل باشند، اهل آنند، و اگر هم اهل
عمل نباشند، دستکم، بالاترين مدار ارزش را آن می دانند ـ به
حسين نسبت می دهند:
خود پرستيدن و گليم خويش به در بردن. منتها به بهايی غير
معمول: به بهای جان.
امّا، مسأله نه آن است و نه اين. مسأله، حتّی اين هم نيست که
حسين می انديشيد که انتخاب مرگ بر ننگ ـ درمعانی متداول اين دو
کلمه ـ اگر نه در کوتاه مدّت، حدّ اقل در دراز مدّت، پيروزی
انتخاب کننده را در پی دارد.
مسأله، اين است که حسين می بايست حرکتی را که با «صلح» حسن
آغاز شده بود، درست درهمان راستا به پيش ببرد.
جزئی از اين حرکت، که هنوز قرن ها و قرن ها به سرانجام آن باقی
مانده بود، عاشورا بود!
پا به پای انسان
------------------
تاريخ، تکرار نمی شود. نه، تاريخ، تکرار نمی شود، ادامه می
يابد و در ادامه ی خود کامل می شود. «کلّ يوم عاشورا، و کلّ
ارض کربلا» (هر روزی عاشوراست، و هر زمينی کربلاست) را هم،
اينطور بايد ديد؛ نه آنطور.
هر روزی عاشوراست. امّا عاشورايی ديگر. و هر زمينی کربلاست.
امّا کربلايی ديگر:
عاشورايی همان اندازه ديگر که امروز زمين. و کربلايی همان
اندازه ديگر که زمين ِ امروز.
تاريخ، تکرار نمی شود. ادامه می يابد. امّا اين ادامه، بر بستر
يک خط نيست. در دل يک حجم است. چون خط مقوله يی است ذهنی که
وجود خارجی ندارد؛ و تاريخ مقوله يی است عينی که وجود خارجی
دارد!
شما می توانيد ابعاد اين حجم را بشماريد؛ و من می توانم ابعاد
اين حجم را نشمارم. امّا اين ابعاد، چه شمارش شدنی باشند، و چه
شمارش شدنی نباشند، خواه و ناخواه، ابعاد آن «وجود» ی هستند که
موضوع تاريخ، هموست؛ و بدون او چيزی به نام تاريخ، موضوعيت
ندارد:
وجود «واحد» ی به نام انسان، که به عنوان يک پديده ی معين با
مفهومی کلّی و متمايز از همه ی پديده ها، در حال ظهور تدريجی
در هستی است.
بنا بر اين، آن حجمی که تمام تاريخ را در بر گرفته است و عامل
پيوند اجزای آن است، در هر لحظه، آن نسبت معين از مطلق ِ ابعاد
آدم است که تا آن لحظه ی معين، در شرايط معين، امکان ظهور
يافته است.
امّا اين ظهور، خود، شرايط معين ديگری به وجود می آورد که با
شرايط لحظه ی پيش متفاوت است و شرايط لحظه ی بعد را متفاوت می
کند.
واقعه ی عاشورا نيز، به عنوان واقعه يی در تاريخ، جزء طبيعت
ظهور تدريجی انسان در ابعاد کلّی خويش است. ولی آنچه آن را از
بسياری وقايع ديگر متمايز کرده است، خصلت «سر فصل» بودن آن
است:
فصلی که که از ظهر دهم ماه محرّم سال شصت و يک هجری قمری، در
تاريخ بخش عظيمی از جهان، و به تَبَع آن، تمامی جهان، آغاز شده
است، و هنوز ناتمام مانده است تا به تدريج کامل شود.
پا به پی انسان، و تا سرفصلی ديگر از زندگانی او.
تا سنگفرش
-------------
نشسته ايم يا ايستاده ايم، می خنديم يا گريه می کنيم، و بحث می
کنيم يا به سر و روی هم می کوبيم. فرقی نمی کند.
يکی مان می گويد اين. يکی مان می گويد آن. و يکی مان می گويد
نه اين و نه آن.
يکی امّا دستهامان را می گيرد، و در گوشه يی از اين جهان، هر
گوشه يی که باشد، می بردمان، يعنی می آوردمان توی خيابان. روی
سنگفرش. و چه می دانم؟ شايد توی بيابان. روی ريگ ها.
و همانجا، يعنی همينجا، رهامان می کند.
هنوز هم در امتداد آن دو صف عاشورا، آنجا، يعنی اينجا، دو صف،
رو در روی يکديگر ايستاده اند.
همه حاضرند. هرکس. از هر نوع. از هر آيين و مسلک و مرام
وعقيده. در يکی از اين دو صف.
همه حاضرند. در يکی از اين دو صف. چه ديده بشوند. و چه ديده
نشوند. اگر خودشان نه، شبحشان، و اگر شبحشان نه، خودشان.
نگاه می کنيم. بی آن که لازم باشد کلمه يی حرف بزنيم.
از عاشورا به بعد، راحت می شود حرف زد. امّا نه با کلمه ها که
عينيت های مجرّد شده اند. بلکه با مجرّد های عينی شده که ذات
کلماتند.
بيا برويم هوا را بو بکشيم و ببينيم که چند هزارمين لحظه ی چند
هزارمين ماه پنجمين فصل اين سال طولانی است.
در مدار جديد، واحد زمان، تغيير کرده است و از جنس ديگری است.
چه کسی گفته است که زمان را با حرکت زمين به گرد خورشيد بايد
سنجيد؟ چرا زمان را مثلاً با حرکت الکترون بر گرد هسته نسنجيم؟
چه دليلی دارد که هر يک بار گردش الکترون بر گرد هسته، يک سال
نباشد؟ و يا هربار گردش خورشيد بر گرد محور خودش يک روز؟
اگر من در دل ذرّه ايستاده بودم، مفهوم زمان برايم چه بود؟ و
هر روز يا سالم چه قدر طول می کشيد؟
اگر شما در دل خورشيد ايستاده بوديد چه طور؟
زمان، شايد يک واقعيت خارجی باشد و يا اصلاً نباشد. امّا واحد
آن، قطعاً، اعتباری است.
شتابزده نباشيم. هنوز نور امشبِ ستاره ی روشن و سپيدی که در
همين بالا ها، در همين نزديکی ها، در همين دور و بر های ماست،
به ما نرسيده است. اين نوری که می بينيم بيات است. نور تر و
تازه ی آن، در يکی از همين شب ها، صد يا دويست يا سيصد هزار
سال ديگر، به زمين خواهد رسيد.
آميب، در کسری از ثانيه رشد می کند. قارچ در کسری از ساعت.
تربچه در کسری از روز. گوساله در کسری از سال. و انسان در کسری
از تاريخ!
منابع و توضيحات
------------------
۱ ـ از آيه ی ۳۰ سوره ی ۲
۲ ـ مثلاً: دکتر طه حسين: الفتنة الکبری، ترجمه ی احمد
آرام؛ و نيز علی شريعتی: مجموعه آثار، جلد ۷
۳ ـ نهج البلاغه، خطبه ی ۳
۴ ـ نهج البلاغه، خطبه ی ۱۵
۵ ـ در اين باره، وبه طور کلّی در باره ی جنگ و صلح حسن: علی شريعتی: مجموعه آثار، جلد ۱۹، و بسياری از نوشته های
ديگر او؛ و نيز: «راه حسين»، احمد رضايی. اين کتاب را، بعد از
آن ماجرای معروف طلاق و ازدواج ۱۳۶۴-۱۳۶۳ خانم مريم عضدانلو،
که نه در زمان نگارش کتاب و نه بعد از آن، هيچ ربطی به مسائلی
از اين نوع نداشته اند و ندارند، به همسر خودشان آقای رجوی
نسبت داده اند. که تناسب اين نسبت با واقعيت، به همان اندازه ی
تناسب ايشان و همسرشان با احمد رضايی است.
۶ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم.
۷ ـ احمد رضايی: راه حسين
۸ - تبار و خاندان و آل و اهل، در اسلام مفهومی آرمانی دارد،
ونه فاميلی. در قرآن، از آيات متعدّدی اين موضوع را می توان
استنتاج کرد. از جمله آيه ی ۵۴ سوره ی ۸، آيه ی ۵۹ سوره ی ۱۵،
آيه ی ۶۱ سوره ی ۱۵، آيه ی ۲۴۸ سوره ی ۲، که در آن ها از آل
موسی و آل هارون، و آل فرعون، و آل لوط، سخن به ميان آمده است.
و نيز آيه ی ۴۶، سوره ی ۱۱: ... انّه لَيسَ مِن اهلک انّه عمل
غير صالح... (او از اهل تو نيست؛ او عمل ناصالح است). و يا در
زيارت امام دهم آمده است: السّلام عليک يا آل اللّه (سلام بر
تو ی آل خدا!)
در مورد حسن، و بقيه ی امامان نيز، آنچه اصل است همتباری
آرمانی و ارزشی آنان با محمّد و علی است. و تنها در صورت تحقّق
اين امر است که همتباری نَسَبی آنان اعتبار می يابد.
از آنجا که فرهنگ «جاهليت»، به دليل بافت قبيله يی و اجتماعی
ويژه ی آن سرزمين درآن دوران، عميقاً در خانواده ها نفوذ داشته
است و در بافت شخصيت فرزندان خانواده تأثير تعيين کننده يی می
گذاشته است، خاندان علی ـ که از کودکی درخانه ی پيامبر، بزرگ
شده بود ـ از اين فرهنگ، بيشتر در امانند. و يا به بيان دقيق
تر بعضی از آنان می توانند از آلودگی به اين فرهنگ، پاک باشند.
برای همين هم، مثلاً، در زيارت حسين آمده است: «لَم تُنجسّک
الجاهلية بِاَنجاسها، وَ لَم تُلبسک مِن مُد لهمات ثيابها» (تو
را جاهليت به آلودگی های خويش، آلوده نساخت، و از ظلمات خود بر
تو لباس نکرد).
۹ ـ حسن، اندکی بعد از «صلح»، خطاب به مردم ـ در حضور خود
معاويه ـ اعلام می کند که اين کار، مدّتی دارد... فتنة لکم و
متاع الی حين (آزمايشی است بری شما، و متاعی تا مدّتی) تاريخ
طبری، جلد هفتم.
۱۰ ـ آيه يی که حسن، در توضيح ترک موقّت مخاصمه ی مسلّحانه و
اتّخاذ تاکتيک ها و استراتژی متناسب با شرايط می خواند.
۱۱ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم
۱۲ـ نوشته اند که سليمان بن صرد، يکی از ياران حسن و حسين، و
از شهيدان بزرگ، بعد از «صلح» و قبل از توضيحات حسن، به هنگام
ديدار اوليه با او، اينچنين به او سلام کرد.
۱۳ ـ «...بدانيد که آنچه با حسن شرط کردم زير پای من است»! از
سخنان تحريک کننده ی معاويه به مردم عراق که دوستداران حسن
بودند، به قصد برشورانيدن آن ها و تحميل جنگ در هنگامی که او
مناسب تشخيص داده بود.
۱۴ ـ عبدالرحمن بن حسان، از ياران حجربن عدی
۱۵ ـ تاريخ طبری، جلد هفتم
در ۱۲ ارديبهشت ۱۳۸۹ مقدمه يی بر
اين مقاله نوشته بودم با عنوان «در تقابل با فرهنگ
شهيد پروری و خريد و فروش شهيدان در مسجد يا کريدور ».
آن مقدمه را هم در اينجا می آورم:
در تقابل با فرهنگ شهيد پروری و خريد و فروش
شهيدان در مسجد يا کريدور
روضه خوان، الزاماً عبايی و عمامه يی و
ريشی و پشمی ندارد. روضه خوان می تواند مرد باشد يا زن باشد.
روضه خوان می تواند معمم باشد يا مکلا باشد، و يا اصلاً بی
کلاهی بر سر خويش، و فقط با کلاهی در دست برای نهادن بر سر
ديگران. روضه خوان می تواند به آنچه می گويد ايمان داشته باشد،
و يا به آنچه می گويد ايمان نداشته باشد.
آن روضه خوان که به آنچه می گويد ايمان دارد تنها گناهش اين
است که جفنگ می گويد؛ اما آن روضه خوان که به آنچه می گويد
ايمان ندارد مصداق شعر جاودان فردوسی است که:
زيان کسان از پی سود خويش
بجويند و دين اندر آرند پيش
اين که کدام روضه خوان به آنچه می گويد ايمان دارد، و کدام
روضه خوان به آنچه می گويد ايمان ندارد را در عالم روضه خوانی
صِرف، به راحتی نمی توان تشخيص داد؛ اما در عالم سياست چرا. و
خيلی هم راحت. راحت تر از آنچه خود روضه خوان می تواند تصور
کند.
سال ها قبل ـ بيست و پنج سال پيش ـ تحقيقی داشتم بر مبنای
تاريخ شناسی علمی، از پيش زمينه ها، زمينه ها، و پی آمد های
واقعه ی عاشورا.
اين تحقيق، به تعبيری، نيمه کاره رها شده است، و به تعبيری،
هنوز جمع و جور نشده مانده است.
اما به هر حال:
۱ ـ ديروز را امروز ديدن، مثل امروز را ديروز ديدن است. و آن
که امروز را ديروز می بيند، نه در امروز، که در ديروز زندگی می
کند.
۲ ـ و اما در امتداد ديروز به امروز نگاه کردن، مثل در امتداد
امروز به ديروز نگاه کردن است. و امتداد امروز، ديروز نيست،
یلکه فرداست.
۳ ـ با توجه به اين که ولی فقيه، و ولی ايده ئولوژيک، هردو
برای «فديه» ی خويش کردن جان عزيز معتقدانشان، و با به کار
بردن همين توصيف شرم آور به علاوه ی بيان صريح و بی پرده ی
تملک خود بر قربانی به عنوان بزرگ ترين افتخار برای او، به
تزريق افيون فرهنگ روضه خوانی در جامعه پرداخته اند، انتشار
همان مقدار فعلاً حاضر و آماده ی آن تحقيق را ضروری می دانم.
با اين اميد که روزی برای هميشه بساط دين فروشی از سرزمين ما
رخت بربندد، و دين و سياست، هر کدام جايگاه خود را که قطعاً ـ
چه امروز و چه فردا ـ جدا از يکديگر (و نه در ضديت با هم) است
بيابند.
اين نوشته، اگرچه تحليلی است تاريخی، اما بسيار بيش از آن ـ و
بسیار پيش از آن ـ به صحنه ی کنونی سياست ايران، در اندرون و
بيرون باز می گردد.
|