خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول

 
غريبه يی به نام مدرنيته، در زندگی دين
 
 
سارا شريعتی
 

متن سخنرانی در دانشگاه الزّهرا

دانشجويان پيشنهاد كردند كه من به اقتضاى رشته و كارم، صحبتى داشه باشم در مورد دين و نسبت آن با مدرنيته و اينكه درس هاى عملى و امروزين رشته جامعه شناسى اديان چيست ؟ و من در تامل در نسبت و رابطه دين و مدرنيته، بى اختيار به ياد داستان خاخام يهود افتادم و اين است كه پيشنهاد كردم عنوان صحبتم را «غريبه اى به نام مدرنيته در زندگى دين» بگذاريم. البته با رويكردى جامعه شناسانه ما نمى توانيم از دين صحبت كنيم. در جامعه شناسى، دين يك حقيقت مفرد نيست. حيات دينى در هر دوره تاريخى، صور گوناگون يافته و دين در هر جامعه اى كاركردى متفاوت داشته است. ما اديان وحيانى و ابراهيمى داريم همچون يهوديت و مسيحيت و اسلام و اديانى كه در آن خداى متشخص وجود ندارد همچون بوديسم و ديندارى هاى ايمانى و عارفانه اى داريم كه مقيد به يك شريعت مشخص نيستند و اگر كاركردهاى دينى را معيار قرار دهيم، مى توانيم به تعبير ريمون آرون از «اديان سكولار» هم صحبت كنيم و يا به پيروى از زيمل، احساس دينى را، ديندارى را در برابر دين قرار دهيم... در نتيجه نمى توان از يك دين صحبت كرد. اين ملاحظات در خصوص مدرنيته نيز صادق است. مدرنيته هم متكثر است، مدرنيته هم در هر عرصه اى، جلوه اى يافته، مدرنيته سياسى، مدرنيته فرهنگى، مدرنيته اقتصادى و... اين مدرنيته ها خود هر يك، در جوامع گوناگون، مولد الگوهايى متفاوت بوده اند و در نتيجه نمى توان از يك مدرنيته نيز سخن گفت. در ثانى، مى توان به تبع ماكس وبر از «ريشه هاى دينى مدرنيته» هم ياد كرد و سهم دين را در تكوين مدرنيته مورد مطالعه قرار داد و در نتيجه، مدرنيته را در نسبتش با دين غريبه نخواند... در انتخاب اين عنوان اما من صرفاً به وجه نمادين بحث تكيه دارم و منظورم شرح ماجراى يك برخورد يا ملاقات است كه شايد پايان آن به ما بستگى داشته باشد.
پس صحبت خودم را با تعريف اين داستان شروع مى كنم: يك داستان يهودى كه الياد به نقل از هاينريش زيمر شرق شناس تعريف مى كند:
خاخام يهود تنگدستى، به نام اى زيك كه در خانه كوچك و محقر خود در كراكو در لهستان زندگى مى كرد، يك شب خوابى ديد. در خواب صدايى شنيد كه به او مى گفت: به پراگ برود و در زير پلى بزرگ كه به قصر پادشاه راه دارد گنجى پنهان را بيابد. اين رويا سه شب پياپى تكرار شد و اى زيك پير با پاى پياده آهنگ سفر كرد. به پراگ رسيد و پل را يافت. اما پل شب و روز تحت مراقبت نگهبانان بود و اى زيك جرات نمى كرد زمين را بكند. با پرسه زدن در اطراف پل توجه نگهبان را به خود جلب كرد. نگهبان از او پرسيد كه چه مى خواهد. خاخام پير ساده دل، رويايش را بازگفت. سرنگهبان زد زير خنده و گفت: تو واقعاً به خاطر يك رويا كفش هاى نو خودت را پاره كردى ؟ من هم در خواب رويايى ديدم كه به من مى گفت به كراكو به خانه فردى به نام اى زيك فرزند جكل بروم و در اجاق خانه او گنجى را پيدا كنم. ولى من مردى عاقل هستم و به صداهايى كه در خواب مى شنوم اعتماد نمى كنم. خاخام تكانى خورد. تعظيمى كرد و با شتاب به خانه اش برگشت و در اجاق خاموش خانه اش گنج را يافت.
در تعريف اين داستان زيمر نتيجه مى گيرد كه گنج واقعى كه مى تواند به تنگدستى ما پايان بخشد هيچ وقت دور نيست، لازم نيست در كشورهاى دوردست به جست وجوى آن باشيم. اين گنج در پنهان ترين بخش هاى خانه ما مدفون است يعنى در وجود خودمان. اما هميشه پس از سفرى زاهدانه به كشورى دوردست و به سرزمينى غريب است كه معناى آن صداى درون را درخواهيم يافت و آن كس كه ما را به اين گنج هدايت مى كند، هميشه يك غريبه، از نژاد و عقيده ديگر است.
اين داستان، داستان يك روياست. يك سفر. يك گفت وگو و بازگشت. اين داستان همه حرف امروز من است. حكايت دين و مدرنيته. حكايت دين در دنياى جديد، حكايت همان خاخام تنگدست يهود بود. دينى كه فرتوت شده بود و تنگدست. دينى كه تبديل شده بود به يك سرى شعاير تشريفاتى، خالى از معنا و محتوا. دينى كه در يك نهاد رسمى متصلب شده بود و جايگاه اجتماعى خود را روز به روز از دست مى داد. دينى كه به يكسرى اصول عقايد كه ديگر ما به ازاى عملى نداشتند، تقليل يافته بود. دين تا قبل از مواجهه با مدرنيته، عبارت بود از سنت، از حافظه انباشته شده، از ميراث ناخودآگاه، از آيين تشريفاتى و موروثى، تكرار و تقليد و تبعيت. دينى كه تنها كاركردش مشروعيت بخشى به وضع موجود بود تا زمان مواجهه با غريبه اى به نام مدرنيته.
غريبه كه مى گويم نه الزاماً به معناى خارجى بلكه به معناى ديگرى است. ديگرى ناآشنا با گذشته ما، با حافظه ما، با منطق ما، با عرف و شرع ما، ديگرى كه با حضور خود، نظم و تكرار زندگى مان را به هم مى ريزد و ورودش به نحوى گسستى است در تداوم يك تاريخ. ماجراى يك برخورد، يك مواجهه. مواجهه ما با خودمان از خلال و به واسطه يك غريبه. مواجهه كه باعث شد خود را در آينه ديگرى ببينيم. خود را مورد پرسش قرار دهيم. خود ـ آگاه شويم. حركات و رفتار و باورهاى خودمان را ديگر بديهى نپنداريم. با افق هاى ديگر پيوند برقرار كنيم و موقعيت خودمان را در اين ميان دريابيم. چرا كه ما بدون آن ديگرى مانند روبنسون كروزوئه در جزيره خود تنها بوديم و به خود، آگاهى نداشتيم. به همه وجوه خود. به باورها و رفتارهايمان، سلايق و علايقمان، سنت ها و آدابمان. در نتيجه سنت و دين و عادات و آدابمان و در يك كلام خود را، مركز جهان و ثقل زمين مى دانستيم و فكر مى كرديم حقيقت تنها در دست هاى ماست. روبنسون در جست وجوى نجات بود و اين نجات تنها در يافتن ديگرى است كه امكان پذير مى گردد.
ديگرى كيست ؟ ديگرى عامل و واسط خودآگاهى ماست. سارتر اين ديگرى را در «هستى و نيستى» ترسيم مى كند و شرم را جلوه اى از حضور ديگرى مى داند: شما يك حركت نامتعارف مى كنى. بينى ات را پاك مى كنى و يا پايت را دراز مى كنى. اين حركت توست. نه قضاوتش مى كنى و نه به آن فكر مى كنى. تو فقط زندگى اش مى كنى. اين رفتار توست. خود توست. بعد سرت را بلند مى كنى و مى بينى يكى دارد نگاهت مى كند و يكباره خجالت مى كشى. از خودت شرم مى كنى. از رفتارت. ديگرى واسطه اى مى شود تا خودت، خودت را در معرض قضاوت قرار دهى و خودآگاه شوى. انگار در برابر تصوير بدى از خود قرار گرفته اى، در برابر عكسى كه دوست ندارى. مى خواهى پاره كنى و عكس بهترى را به جايش بگذارى. سارتر مى گويد: شرم بنا به طبيعتش، شناخت دوباره خود است. من اعتراف مى كنم كه من آنگونه هستم كه ديگرى مرا مى بيند.
 
اين ديگرى در زندگى دين، مدرنيته بود. مدرنيته كه به عنوان يك غريبه با دين مواجه شد و دين را در برابر خودش قرار داد. دريدا مى گويد: «غريبه همواره كسى است كه اولين سئوال را مى كند.» بديهيات زندگى تو را به پرسش مى كشد، ناگزيرت مى كند در كار خودت تامل كنى. خودت را توضيح دهى.
غريبه مدرن، به فرديت، به عقلانيت، به سعادت دنيوى اعتقاد داشت. همه چيز را معطوف به انسان و به وسيله انسان مى دانست و سر از كار دينى كه در آن فرد جايگاهى نداشت، كه در آن باورها اغلب غيرعقلانى و خرافى بود، كه در آن آئين و تشريفات معنا و محتواى خود را از دست داده بود و نقشش تنها به مشروعيت بخشى به وضع موجود بدل شده بود، درنمى آورد. غريبه مدرن از سنت موروثى پرسيد. اگر سنت و دينت را به ارث بردى، پس خودت چى ؟ انتخاب خودت چه بوده است ؟ مسئوليت فردى چه مى شود ؟ آگاهى و انتخاب تو كجاست ؟ مدرنيته بر پايه فرديت استوار بود و نمى فهميد كه افراد، باورها و اعتقادات خود را نيز به ارث ببرند. اگر تنها به تقليد از نهاد دين بسنده مى كنى، پس تعقل و فهم خودت چه نقشى دارد ؟ مبناى علمى و عقلانى اين باورها در كجاست ؟ اعتقاد و ايمانت را چگونه توضيح مى دهى ؟
غريبه مدرن از ديندارى صورى و تشريفات دينى پرسيد، از تقليد و تعبد و تكرار. از فرماليسم، توجه كردن به ظاهر و شكل ديندارى و نه علت، كاركرد و محتواى آن. از دينى كه خالى از محتوا شده بود. از قرائت متن مقدس بدون فهم معنا و محتواى آن. قرائت كلام مقدس اگر معناى آن را نفهميم چه ثوابى مى تواند داشته باشد ؟ اين فرم ها اگر دربرگيرنده محتوايى نباشد به چه كار مى آيند ؟ اين تشريفات مذهبى اگر با تاريخ آن آشنايى نداشته باشيم، به چه درد مى خورد ؟
غريبه مدرن از ديندارى عارفانه و فردى پرسيد ؟ ما به ازاى اجتماعى اين اعتقادات چيست ؟ به چه كار مردم مى آيد ؟ اين دينى كه همه چيز را به آخرت موكول مى كند، به چه كار دنيا مى آيد ؟ اين دينى كه دنيا را تحقير مى كند، زندگى دنيوى را ناچيز مى شمارد، همواره نقش مشروعيت بخش وضع موجود را خواهد داشت. دنيا را به دنيامداران واگذار مى كند و مردم را در فقر و ظلم و تنگدستى شان تنها مى گذارد.
غريبه مدرن از كاركرد دين پرسيد. دين اگر عبارتست از همين كه هست، پس اين دين، يك دين بسته است. امكان هرگونه تحول و تغييرى را منتفى مى كند. اميد را از بين مى برد. چشم اندازها را مى بندد. دين تبديل مى شود به وضع موجود و كاركردش تقليل مى يابد به مشروعيت بخشيدن به آنچه كه هست.
غريبه مدرن از معيار ديندارى پرسيد. ديندار كيست ؟ آيا صرف به زبان آوردن اصول اعتقادى و ادعاى كلامى، معيار ديندارى فرد است يا عملش، رفتارش، كردارش ؟ چرا اين نسبت را نبايد وارونه كرد ؟ چرا ملاك مذهبى بودن را نبايد رفتار عملى گرفت ؟ چرا فردى كه زندگى اش را وقف مردم مى كند، تنها به اعتبار اينكه مذهبى نمى نمايد، بى دين مى خوانيد و فردى را كه تنها در كلام و ادعا ديندار است، مومن ؟
 
غريبه مدرن از ممنوعيت هاى دينى پرسيد. از دينى كه بر انديشه گناه و ممنوعيت مبتنى بود: نكن. نخوان. نپرس. نپوش. ثروت نياندوز. دل به دنيا نبند. عشق نورز. دين سختگير كه تنها عبارت بود از قيد و بند و محروميت و اسارت. دينى كه فرويد، دين تابو و گناه مى خواند. پس زندگى در اين ميانه كجاست ؟ دين آيا به معناى محكوميت زندگى است ؟
 
غريبه مدرن از نسبت ميان حق و تكليف پرسيد. اگر تكاليف دينى تو اينها است، پس حقوق انسانى ات چيست ؟ مدرنيته بر فرديت، عقلانيت، دنيويت و سعادت استوار شده بود و در اين چهار عرصه، سنت دينى را كه مبتنى بر كمونوتاريسم، جمع گرايى، ايمان بدون فهم، آخرت گرايى و كمال بود، به چالش كشيد.
در اين مواجهه با غريبه مدرن، در اين گفت و گو، دين سنتى خود را در آئينه ديگرى ديد، در آئينه انسان مدرن مورد سئوال قرار گرفت و به ريشه ها و سرچشمه اوليه خود بازگشت و نسبت به افزوده هاى تاريخ، آگاه شد و در خود پالايشى را آغاز كرد. پالايشى كه در تاريخ كاتوليسيسم از جمله با واتيكان II شروع شد و در تاريخ معاصر ما با جريان اصلاح فكر و فرهنگ و سنت دينى. اصلاح دينى، در نسبت ميان وحى و علم، دين و دنيا، امت دينى و فرد، شكل و محتوا، دنيا و آخرت، دين و زندگى، اعتقاد و عمل، خدا و مردم و... بازانديشى كرد و به پرويه هاى بسيارى شكل داد. تلاش براى عقلانى كردن يكسرى مفاهيم مذهبى، توضيح علمى دادن از يكسرى احكام، ما به ازاى عملى و اجتماعى بخشيدن به اصول اعتقادى، تكوين نوعى الهيات رهايى بخش، ديندارى هاى ايدئولوژيك، آگاهانه و انتخابى خواندن اعتقادات و نه سنتى و موروثى قلمداد كردنشان، باز تفسير تاريخى و اجتماعى از تاريخ قدسى دين نخستين جلوه هاى اين تحولى بود كه در فكر دينى به وجود آمد و شرايط نوعى «نقد دينى دين موجود» را فراهم ساخت. جريان انتقادى اى كه هم به نحوى در درون نهاد رسمى دين نسبت به دين سنتى و آيينى و خرافى به وجود آمد و هم خصوصاً از جانب يك تيپ جديد اجتماعى كه روشنفكر مذهبى نام گرفت، صورت بندى شد. توجه كردن به ديگر سنت هاى دينى، گفت وگوى ميان اديان و رويكردهاى غيردينى به پديده هاى دينى نيز از ديگر نشانه هاى اين تحول عظيم بودند.
 
اينها تاثيرات مواجهه سنت دينى با مدرنيته بود كه به خلق سنت هاى جديدى انجاميد. سنت هايى كه ما امروز بديهى مى دانيم ولى تا ديروز يك ابتكار و نوآورى بود. به عنوان نمونه در اختيار داشتن كتاب مقدس، خواندن آن و ترجمه و تفسير آن كه امروز براى ما بسيار طبيعى و بديهى است تا ديروز جرم بود. در اروپا انجيل را كه در دست كسى پيدا مى كردند، به جرم پروتستان بودن به زندانش مى انداختند و در ايران چند نسل قبل از ما، حتى ترجمه و تلاش براى فهم قرآن از جانب غيرمتخصصين و نه صرفاً اكتفا كردن به قرائت و تلاوت آيات، پذيرفتنى نبود. امروز ما شاهد صور ديگرى از حيات دينى هستيم. جنبش هاى جديد دينى، ديندارى هاى فردى، ايمانى، تركيبى، دنيوى، آئينى، اجتماعى و رهايى بخش نمونه اى از اين انواع جديد ديندارى هستند. اين تحول در دين، تحت تاثير وضعيت مدرن بود اما داستان به اينجا ختم نمى شود. ادامه دارد.
 
دين هم از مدرنيته پرسيد. مدرنيته اى كه همچون نگهبان قصر در داستان الياد، عقلانيت حسابگرش مانع از آن مى شد كه به روياهاى خود دل ببندد، روياهايش را خيالاتى غيرعقلانى مى پنداشت و در نتيجه نمى خواست كه كفش هاى نويش را در پى روياهاى ناممكنش پاره كند. مدرنيته هم در تداوم خود به سنت متصلب ديگرى تبديل شده بود. شده بود نگهبان قصر و از برج و باروى خود پاسدارى مى كرد. مدرنيته به نام عقلانيت، روياهاى خود را محكوم مى كرد. به نام فرديت، وجدان اجتماعى را شكننده و تجزيه كرده بود. به نام آزادى و اقتدار انسان، اخلاق را بى بنياد كرده بود. با تكنيك و فناورى خود، براى تسلط هر چه بيشتر بر طبيعت، انسان را در جنون خود براى پيشرفت و سلطه، همراه كرده بود و مسئله معنا و چرايى انسان در جهان را مسكوت گذاشته بود. دين به خود آگاه شده، در سه عرصه معنا، اخلاق و آئين اجتماعى مدرنيته را به چالش مى كشيد. چون مدرنيته هم از منطق مدرن خود كه بر نوآورى و خلاقيت استوار بود، جدا شده و به سنت ديگرى تبديل شده بود. مدرنيته هم متصلب شده و گفتمان و الگوى انحصارى خود را يافته بود. دين نيز مدرنيته را به پرسش كشيد و در شكل دادن به نوعى «نقد مدرن از مدرنيته» سهيم شد.
 
اين تحولات نتيجه اين مواجهه بودند و از اينروست كه ما امروز هم حضور امر دينى را در مدرنيته مى بينيم و هم منطق مدرن را در حيات امروزى دين بازمى يابيم. اين تحولات اما ناتمامند. هنوز به استقرار سنت هاى جديدى منجر نشده اند. هنوز خالق ارزش هاى واحدى نشده اند. ما به گفته ماكس وبر در دوران شرك ارزشى هستيم، در دنيايى كه هر كدام از ارزش هاى ما كه تا ديروز در پيكره واحدى جمع شده و وحدت يافته بودند، از ديگرى جدا شده، با هم به پيكار برخاستند و دعوى استقلال مى كنند. آزادى به عنوان يك ارزش در برابر ارزش ديگرى كه عدالت نام دارد، قد علم كرد. عقلانيت، خود را از روياها و تخيل بى نياز مى ديد. علم به نوعى خود بسندگى رسيد. عدالت با فرديت و رهايى انسان درگير شد. فرديت، استقلال خود را با شكننده كردن وجدان اجتماعى به دست آورد. دين در يك ارتدوكسى واحد متصلب شد. در جنگ ميان اين ارباب ارزش ها، انسان امروز يا سرگردان و تنها شد و يا براى حفظ خود به امنيت هويت هاى موروثى گذشته خود، هويت سنتى، هويت قومى، هويت خانوادگى پناهنده شد و خشونت يكى از نتايج اين وضعيت جديد بود.
ما هنوز به تعبير دوركيم در «مرحله اى از گذار و ميانمايگى اخلاقى» به سر مى بريم. «خدايان كهن پير شده و مى ميرند و خدايان ديگرى هم هنوز پيدا نشده اند.» سنت هاى كهن شكننده و بى اعتبار شده اند و سنت هاى جديد هنوز شكل نگرفته اند. ارزش هايى كه پدران ما را به شوق و شور و حركت وا مى داشت، ديگر در ميان نسل هاى جديد، برانگيزاننده و حركتزا نيستند. آرمان ها و ارزش هاى جديدى كه بتوانند مجدداً بافت جامعه را ايجاد كنند و هم بستگى اجتماعى به وجود بياورند، هنوز تكوين نيافته اند. ما در شرايط «ناهنجارى» به سر مى بريم و اين ناهنجارى ريشه در شرك ارزشى، در بحران همه سيستم هاى ارتدوكسى و اعتبارى گذشته و يقين ها و قطعيت هاى ديروز دارد. انسان، آزادى و بلوغ خويش را به يمن رهايى از قيموميت همه نهادها به دست آورد، اما روى ديگر سكه اين رهايى، عدم قطعيت، ناامنى، جست وجو و سرگردانى بود. اين شاخص بلوغ انسان، شاخص عصر ما و شاخص جامعه مدرن و به تعبيرى، «جامعه فرديت ها» است.
دوركيم ادامه مى دهد: «اما روزى فراخواهد رسيد كه جوامع ما دوباره لحظات جوش و خروش و آفرينشگرى را باز خواهند يافت و آرمان هاى جديدى سر بر خواهند كشيد.» در اين سخن نوعى دعوت پيامبرگونه نهفته است، از جانب جامعه شناسى كه معتقد بود علم بايستى در خدمت حل مشكلات عملى ما باشد و جامعه شناسى اگر تنها فايده نظرى داشته باشد، حتى يك ساعت هم نبايد صرف آن كرد. از جانب جامعه شناسى كه «بى طرفى ارزشى» را به عنوان يك متد، با فقدان ارزش يكى نمى گرفت «روزى فرا خواهد رسيد.» روزى از همين روزهايى كه از پى هم مى آيند و ما زندگيشان مى كنيم. روزى كه ما در آمدنش سهيم هستيم و فرا رسيدنش به ما بستگى دارد.
چگونه ؟ اين سئوال بزرگى است كه من ادعاى پاسخ به آن را ندارم. اما فكر مى كنم مقدمه انديشيدن به اين پرسش، به تعبير ادگار مورن، گسست از «پارادايم سادگى» است. فراروى از انتخاب ميان دوگانه هاى ساده سازانه، دوگانه دين و مدرنيته، سنت و تجدد، آرمان و واقعيت، عقلانيت و رويا، گذشته و آينده، فرد و جامعه، علم و عمل. سر باز زدن از پذيرفتن يك ارزش به قيمت طرد ارزش هاى ديگر. درست است كه ما ناگزير از تفكيك ميان اين دوگانه هاى درهم هستيم تا بتوانيم تكليف خود را بر هر يك روشن كنيم. درست است كه همه را با هم نمى توان داشت و تركيب اين سنت هاى متفاوت، ما را سردرگم و در عمل ناتوان خواهد كرد. درست است كه التقاط اين تركيب ها مى توانند نامتجانس و غيرقابل هضم باشند. مگر كار علم، تفكيك و جداسازى براى آشكار كردن قوانين ساده پديده هاى اجتماعى نيست ؟ بله. ولى اين شيوه هاى ساده سازانه براى شناخت واقعيت پيچيده، مركب و ناهمساز، ناگزير از مثله كردن آن و تقليلش به يك يا چند اصل ساده اند. در حالى كه به تعبير باشلارد «روح علمى جديد» با درك پيچيدگى انديشه و حيات انسان، از علت مندى و تعيين گرايى هاى ساده قرون پيشين فاصله گرفته است و تنها با درك اين پيچيدگى ها و صرف همزمان اين تناقض ها است كه مى توان شرايط فهم واقعيت بغرنج اجتماعى امروز را فراهم كرد. با صرف همزمان اين زمان هاى ناهمزمان است كه شايد بتوان حال را پى ريخت، با بازانديشى به اين دوگانه هاى ناهمسازى كه مولفه هاى سازنده جامعه است، با به چالش كشيدن هر مولفه همچون يك غريبه و آشنا كردن اين غريبه ها با خود، با انديشه تداوم، در مدرنيته اى كه مظهر گسست است، با صرف «مدرنيته تداوم» در برابر «مدرنيته گسست»، با مدرنيزه كردن مدرنيته و همچنين با انديشه تحول و نوآورى در دينى كه مظهر سنت و تداوم است، تا شرايط «نقد دينى از دين» و «نقد مدرن از مدرنيته» را فراهم سازيم. براى چه ؟ براى خلق و ابداع سنت هاى جديدى.
 
در اينجا اين سئوال طرح مى شود كه مگر سنت هم خلق مى شود ؟ مگر سنت عبارت نيست از ميراثى كه نسل به نسل انتقال مى يابد ؟ پس چطور از خلق سنت جديد سخن مى گوييم ؟ در پاسخ به اين سئوال به موريس هالبواكس جامعه شناس حافظه ارجاع مى دهم كه معتقد بود كه حافظه و سنت تاريخى، عبارت از حفظ گذشته نيست بلكه بازسازى گذشته به كمك حال است و به اثر هابس باوم، تحت عنوان «ابداع سنت»، سنت هم مفهومى زمانمند است. سنت هم آغازى دارد و انجامى. سنت ها هم مثل نسل ها، پير مى شوند و مى ميرند و سنت هاى جديدى به وجود مى آيند. نسل هايى در تداوم نسل پيشين و هم با گسست از آن. گسستى كه يك گسست نيست و تداومى كه صرفاً حفظ گذشته نيست.
 
•••
 
من صحبتم را با يك داستان شروع كردم. پس اين صحبت را با يك داستان هم به پايان ببريم. داستانى كه به بسط اين ديدگاه كمك خواهد كرد.
در يك روستاى سن اه لوآر در فرانسه، بعد از مرگ كشيش روستا، كشيش جوان تازه اى را از پايتخت براى خدمت به روستا فرستادند. اين كشيش مى ديد كه در يكى از پس كوچه هاى روستا، ديوارى هست كه هر بار كه مردم از برابرش رد مى شوند، مردها كلاهشان را از سر بر مى دارند و زنان صليب مى كشند. كشيش از مردم علت اين اداى احترام را به يك ديوار خرابه پا پرسيد اما هيچكس نمى دانست علت چيست. همه پاسخ مى دادند كه اين اداى احترام، هميشه و از جانب همه انجام مى شده است و هيچكس هم دقيقاً نمى دانست چرا. كشيش جوان از كنجكاوى دست برنداشت و جستجو را آغاز كرد و باز بى نتيجه. بالاخره نيمه شبى، طاقت نياورد و با كمك چند جوان جسور روستا كه پايبندى شان به سنت مانع از جست وجوى منشاء آن و تلاش براى فهم آن نشده بود، با چكش ديوار را شكافت و پس از مدتى، از درون ديوار مجسمه قديسى را درآورد، قديس مارتن را. و فهميد در زمانى كه پروتستان ها اين منطقه را در دست داشتند و كيش قديسين را ممنوع كرده بودند، خانواده كاتوليكى كه نمى خواست مجسمه را از بين ببرد و در عين حال بر جان خود بيم داشت، اين مجسمه را در شكاف ديوار خانه شان پنهان كرده بودند و در نتيجه هر بار از مقابل ديوار عبور مى كردند، به قديس مارتن اداى احترام مى كردند. سال ها گذشته بود و والدين آن خانه درگذشته بودند و خانه به دست افراد ديگرى افتاده بود و بعد تخريب شده بود اما ديوار همچنان پا برجا بود و اداى احترام به ديوارى كه نسل هاى بعد ديگر نمى دانستند رازش چيست، به يك سنت بدل شده بود. سنتى كه مثل هزار سنت ديگر، با گذشت زمان شكل و ظاهرش پا بر جا مانده بود اما علت و معنايش از دست رفته بود. مجسمه را كه از ديوار بيرون كشيدند، ديگر كسى در برابر ديوار خرابه صليب نمى كشيد، اما كشيش، روز بيرون كشيدن مجسمه از ديوار را، روزى مقدس خواند و از آن زمان به بعد، هر سال به همين مناسبت و براى اداى احترام به قديس مارتن، دسته هايى از آن محل، به سوى مجسمه كه در كليساى روستا قرار داده بودند، راه مى افتادند و آن را گل باران مى كردند. اين دسته هاى مذهبى هنوز هم هر سال در اين منطقه راه مى افتند و امروز اگر از يكى از مردم روستا مناسبتش را بپرسيد، شايد هيچكس نداند چرا در اين روز چنين جشنى، به مناسبت قديس مارتن برگزار مى شود ! اين طبيعت پارادوكسيكال سنت است. در عين حال كه ريشه در تاريخ و قدمت گذشته دارد، اما به هر حال اين سنت ها هم روزى به وسيله كسى ابداع شده اند و در زمان خودشان تحولى را ايجاد كردند. سنت ها، حافظه فرهنگى و سازنده هويت اجتماعى اند اما در عين حال اين سنت ها هم تاريخ دارند، تاريخى كم و بيش جديد و قديمى. گاه با اهدافى سياسى يا براى منافعى اقتصادى ابداع شده اند و بعد بقا پيدا كرده و متصلب شده اند و با گذشت زمان با اصول عقايد يكى گرفته مى شوند. در حالى كه اين سنت ها خصلتى اجتماعى و تاريخى دارند و در نتيجه مى توان و بايد تجديدشان كرد.
 
سخنرانى من شد داستانسرايى. پس كار را تمام مى كنم و به رسم معلمى و سنت همان داستان هاى مادربزرگ، از اين صحبت نتيجه اخلاقى هم مى گيرم: همواره قطعيت هاى خود، بديهيات خود و باورهايمان را در معرض پرسش و گفت وگو با بيگانه قرار دهيم، تا شايد به تبع اى زيك بتوانيم در نتيجه اين گفت وگو، گنج درون خود را بيابيم، در اجاق خاموش خانه مان. دين و مدرنيته را از انحصار گفتمان واحدى كه متصلب شان مى كند، درآوريم، به تعامل و گفت وگو با هم بخوانيم، تا در اين گفت وگو همچون آن كشيش، بتوانيم خالق سنت هاى جديدى شويم.
منبع :
www.mellimazhabi.org

 

خبر و نظر ۰۰۰ ادبيات و هنر ۰۰۰  نوشته های منتخب يا رسيده ۰۰۰ ويدئوکليپ ـ  ترانه و موسيقی ۰۰۰ انديشه ـ تاريخ ـ علوم انسانی ـ گفتار ها ۰۰۰ طنز و طنز واره ۰۰۰ با شما ـ پرسش ها و پاسخ ها ۰۰۰ آرشيو ـ معرفی بخش ها ۰۰۰ صفحه ی اول