با
مهر و مهرگان و آذر و دارا و آدمی
محمد علی اصفهانی
ما، بچه های دوران دارا و آذريم. فکر می
کنم همان اوّل های دوران دارا و آذر، که نمی دانم از کی شروع
شده بود، و نمی دانم بالاخره تا کی طول کشيد.
وقتی برای اولين بار به دبستان رفتم، دارا و آذر را آنجا ديدم.
و وقتی برای آخرين بار از دبستان برگشتم، باز هم دارا و آذر
آنجا بودند.
آنطور که بزرگتر ها می گفتند، قبل از دارا و آذر اما، کتاب اول
دبستان به روی خرابه های ری باز می شد:
ـ ای بابا، ای بيچاره، کی آمدی؟ خرابه های ری نزديک تهران است.
و اين دو جمله ی به هم پيوسته، نمی دانم چرا برايم هميشه از يک
جنس ديگر بودند. از جنس چيزی شبيه شعر. و حسرت می خوردم که چرا
دارا و آذر آمدند تا خرابه های ری را از چشم من پنهان کنند.
مثل ديوار هايی که «دارا»ی بيست و پنج قرن بعد از دارای بیست و
قرن پيش، به دور خرابه
ها و آلونک های سر راه شهر ری کشيده بود.
من آذر را خيلی دوست داشتم؛ اما دارا را نه به اندازه ی آذر.
نمی دانم چرا.
شايد برای اين که آذر دختر بود و من پسر بودم، و حلاوت اولين و
زيباترين عشق همه ی زندگيم مرا سر کلاس هم با خود تا جايی ميان
زمين و آسمان، جايی که فقط عاشق ها می دانند کجاست، می بُرد و
در همانجا نگاه می داشت، و من از آنجا بود که به کتاب و دفتر و
تخته سياه نگاه می کردم.
حلاوت عشق «سیما»، همکلاسی شيطان بلای دوران کودکستان.
مادرم آن وقت ها هميشه می گفت و باور می کردم:
ـ بزرگ که شدی، سيما را برای تو می گيريم.
و هيچ وقت سيما را برای من نگرفتند.
یعنی اصلاً يادشان رفت.
بی آن که بدانند که من يادم نمی رود.
و هنوز هم که هنوز است بايد کوچه پس کوچه های کودکی را به
دنبال او بگردم تا بلکه پيدايش کنم و هسته های تمبر هندی را که
برای او جمع کرده ام يکی يکی پيش او بشمارم و به او بدهم و او
به من لبخند بزند.
و من برای لبخندش بميرم.
و بعد که با گرمی دست هايش دوباره زنده شدم، برويم سر کلاس.
و ما پسر ها در يک ردیف، و او و بقيه ی دختر ها در يک رديف
ديگر، موازی هم بنشينيم، و دختر ها دست هايشان را مثل وقت قنوت
نماز، جلوی صورت هايشان بگيرند و بخوانند:
ـ ما سر باز به کوچه نمی رويم!
و من نفهمم که سر باز با سرباز فرق دارد، و تعجب کنم که چرا
دختر ها نبايد سر باز به کوچه بروند...
(مسلمانی هم مسلمانی های قديم! زنگ که می خورد و می رفتيم توی
حياط ، ديگر از اين حرف ها خبری نبود، و خانم معلم برايمان ساز
دهنی می زد و ما ها همه، پسر و دختر، با همديگر می رقصیديم!)
و شايد هم به دليلی ديگر.
امّا قدر مسلّم، اين را می دانم که اين، به خاطر دارا بودن و
ندار نبودن دارا نبود. چون هيچ وقت به آنچه «کينه ی طبقاتی» می
نامندش، اعتقادی نداشتم و ندارم. اگر چه آن را در کتاب علم
الاشياء جمهوری قرقيزستان نوشته بوده باشند؛ و اگرچه آن کتاب
را به صورت پلی کپی، در سال های بعد، سال های دانشجويی من،
زيرميزی و يواشکی، دست به دست چرخانده باشند و به من هم داده
باشند تا بخوانم.
تحليل طبقاتی و غير طبقاتی يک حرف است؛ و عقده ی طبقاتی و غير
طبقاتی يک حرف ديگر.
آدم برای اين که در موقع تحليل طبقاتی و غير طبقاتی دچار عقده
ی طبقاتی و غير طبقاتی نشود، بايد بيشتر به تحليل کردنِ تحليل
بپردازد تا به خود تحليل.
قبل از نتيجه گيری از هر تحليلی، و اصلاً قبل از پرداختن به هر
تحليلی، بايد خود آن تحليل را تحليل کرد.
(چون شما بچه ی خوبی هستيد و من می خواهم به شما تخفيف بدهم
است که می گويم خود تحليل را، و نمی گويم خود را، و ضمير نهان
خود را که بر انتخابِ داده ها و بر نتيجه گيری از داده های
انتخاب شده و عبور کرده از صافی، و بر ذهن و حوزه ی تعقل و
تفکر آدم تأثير می می گذارد، و در حالت طبيعی غالباً همه چيز
را تحت نفوذ خود دارد و به سويی که خود می خواهد می برد.)
و بيشتر تحليل ها، وقتی که تحليل شوند، تحليل می روند. يعنی آب
می روند.
مثل پارچه های بزّاز بيچاره ی کلاس های درس حساب، که يک توپ
پارچه می خريد، و پارچه ها بعد از شسته شدن، متری پانزده
سانتيمتر، يا بيست سانتيمتر، يا هر قدر که به انصاف معلم حساب،
و انصاف سازنده ی پارچه، و انصاف کلّی فروش بستگی داشت، آب می
رفتند.
آن وقت ها نمی فهميدم که اين بزّاز اگر راست راستی بزّاز بود،
چرا فقط يک توپ پارچه می خريد.
و باز نمی فهميدم که اين بزّاز اگر راست راستی بزّاز بود و
گازر نبود، چرا پارچه هايش را قبل از فروش می شست تا هم کار
دست خودش بدهد و هم کار دست ما که می بايست يا بتوانيم مسأله ی
حساب را حل کنيم و يا تقلّب کنيم و يا کتک بخوريم.
در تريای دانشکده، يک روز يکی می گفت که علّت اين کار بزّاز،
درستکاری او بوده است، و او می خواسته است که خريداران که با
پارچه ی او لباس درست می کنند، بعد از آن که لباسشان را می
شويند، لباس به تنشان تنگ نشود.
امّا يکی ديگر ـ همان که پلی کپی کتاب علم الاشياء جمهوری
قرقيزستان را زير ميزی به من رسانده بود ـ اعتقاد داشت که اين
مزخرفات را سرمايه داری جهانی (آن وقت ها هنوز نئوليبراليسم
اختراع يا اکتشاف نشده بود) ساخته است تا خودش و بورژوازی
کمپرادر، که يکی از نمايندگانش همين بزّازی بود که يک توپ
پارچه خريده بود، را شريف و با احساس مسئوليت معرفی کند.
آن روز نزديک بود که کار به زد و خورد هم بکشد که مطابق معمول،
من واسطه شدم و ماجرا ـ موقّتاً ـ به خير گذشت.
امّا بعد ها، خيلی بعد از آن روز، بالاخره خودم به راز معمای
آن بزّاز، پی بردم:
به نظر من، او دچار دغدغه ی شناخت صُوَر غايی نمود ها، و
چگونگی و سرانجام و نهايتِ شوندگی بود ها شده بود.
بعضی ها ممکن است بگويند که اين نظر، نظر درستی نيست. چون در
آن صورت، دغدغه ی او با به دست آوردن طول و عرض واقعی پارچه ها
تمام نمی شد؛ بلکه او می بايست تک تک خريدارانش را دنبال می
کرد و می ديد که پارچه ها چه سرانجامی پيدا می کنند.
ضمن احترام به اين منتقدين (و قبل از آن که به دليل پافشاری
شان بر انتقاد از من پی به سوء نيت و مأموريت شان ببرم و ناچار
شوم مشت محکمی به دهان ياوه گويشان بکوبم) بايد بگويم که
متأسفانه نمی توانم انتقادشان را چندان وارد بدانم:
اشياء ـ کم و بيش ـ ماهيتشان از قبل، روشن است. همين که
«بودن»شان مشخّص باشد، مسير کلی ِ «شدن»شان هم مشخّص است.
مثلاً اگر يک پارچه، پارچه ی کت و شلواری باشد، از بعضی استثنا
ها که بگذريم، آخر سر، يا همانطور که بود می ماند، و يا کت و
شلوار می شود. يعنی يا کت می شود، يا شلوار می شود، و يا کت و
شلوار می شود.
و اين، بستگی به عوامل تقريباً از پيش مشخصی دارد از قبيل نياز
خريدار، و سليقه ی خريدار، و توان خريدِ خريدار، . و همچنين
دستمزد خيّاط، که توان پرداخت آن را بايد با توان خريد خريدار،
جمع، و نتيجه را، از جيب خريدار و يا پدر و مادر و کس و کار
خريدار کم کرد.
اما اين که شکل شلوار، چه طور از کار در می آيد، مثلاً پاچه ی
آن مثل پاچه ی شلوار «آقا مهدی کلّه دار»، دکمه دار می شود، و
يا مثل پاچه و ساق شلوار ژيگول گشنه ها، لوله تفنگی، و يا اين
که مثلاً کتِ دوخته شده، چهار دگمه می شود يا دو دگمه، و يا
چاکدار می شود يا بی چاک، و غيره و غيره، تغييری در ماهيت
پارچه و اصل قضيه نمی دهد.
اين، در آدم هاست، نه در اشياء، که از «بود» و وجود اوليّه،
نمی توان به ماهيت پی برد.
ماهيت آدم ها، شونده است. شونده ی متغير. و شکل گيرنده در
زمان. به تناسب پروسه ی رشد و تکامل تدريجی هر فرد.
اين، بودِ آدم ها، که با ماهيت آن ها به اشتباه گرفته می شود
است که ثابت است و پيشاپيش معلوم است، نه ماهيت آدم ها.
ماهيّت آدم ها، که با بودِ آن ها به اشتباه گرفته می شود، ثابت
نيست. يعنی اصلاً وجود ندارد تا ثابت باشد يا ثابت نباشد. بلکه
به تدريج وجود می يابد.
در حرکت
و اين حرکت ـ بسته به چشم انداز و جهت و سمت و سو ـ شايد حرکت
به پشت سر باشد و شايد حرکت به پيش رو.
اما قطعاً نفی خود که سکون است نيست، و وجود او در پشت سر يا
پيش روی اوست که معنا می يابد.
يعنی در هيچ وقت و هيچ کجا.
چرا که هر پشت سری پشت سرتری دارد، و هر پيش رويی پيش روتری!
اصلاً فرق ميان آدم و شیء هم در همين است.
کافی است که کمی به خودمان، و به دور و بر خودمان نگاه کنيم، و
آدم ها را، اينچنين، از اشياء تشخيص دهيم.
منظورم، آدم هايی که شیء هستند نيست البته.
٭
اين نوشته، بخشی از
مجموعه ی «روزمره های پاره» است که در حدود بيست سال پيش، در
قسمت های مجزا و مستقل از يکديگر، به صورت کم و بيش منظم منتشر
می شد.
کار «روزمره های پاره»، عمدتاً بيان فلسفه بود و هست با فرم و
محتوا و زبانی ديگر.
بازنويسی: اول مهر ۱۳۹۴