آن چند هزار يهودی تبعيدی بيشترينشان از
اشراف و نخبگان يهوديان اورشليم بودند. در کتاب عزرا هم اشاره
ايست مبنی بر اينکه تنها يهوديان تهيدست در اورشليم باقی
ماندند. مفهوم تاريخی "اسارت يهوديان" در بابل را هم با "غل و
زنجير دائمي" و "حبس دائمی در دخمه ها و سياهچالها" يکی
نگيريم. اسارت آنان بيش از همه به معنای ممنوعيت/محدوديت در
رفت و آمد بود؛ و اين سياستی بود که بابليان بر حاکمان و رقبای
مغلوب (از نواحی گوناگون) روا می داشتند. يهوديان تبعيدی نيز
در کولونی (کولونی هاي؟) خودگردان خويش، با حفظ هيرارشی
کاستهای طبقاتی خود در بابل می زيستند. در رأس اين کاست خدايی
(خداياني؟) بود که تبعيدی به شمار نمی رفت. اينگونه تصوّر يا
توجيه مذهبی می شد که تبعيد يهوديان يا تبعيد اقوامی ديگر به
بابل نشانه ی خشم خدايان بر قوم خطاکارشان است. گويا که همگی
اين خدايان بر شهر و قوم خويش قهر می گرفتند و رو بسوی بابل،
شهر برتر، می کردند، چنانکه در تورات نيز تبعيد و آوارگی
يهوديان نشانه ی غضب يهوه بر آن قوم است.
در ذهنيت انسان باستانی، هنگامی که خدايان از مردمانشان
ناخرسند و روی گردان می شدند، مهاجمان به سرزمين آنها يورش می
بردند و آنجا را تصرف می کردند. شکست و پيروزی مهاجمان، ويرانی
و آبادی شهرها، بسته به خواستی آسمانی بود. خدايان هيچ علاقه
ای به ماندن در شهرهای ويران نداشتند و ميل شان تنها به زيبائی
و شادی و سرور و رفاه می کشيد. محلی که در آن خدايان شاد می
بودند، از آسيب مصون می ماند. از همين رو بود که نبونيد برای
مقابله با حمله ی کورش تنديسهای خدايانی را از شهرهای ديگر به
بابل انتقال داد تا آنها از بابل دفاع کنند. در جهان باستان،
مردمانی که به اديان چندخدايی گرايش داشتند، در قاعده، به همه
ی خدايان باور داشتند و آنها را محترم می شمردند. و اگر هم از
وجود خدايی احساس خطر می کردند، تصفيه حسابها در کائنات ميان
خود خدايان انجام می شد. در متن استوانه می بينيم که سعی شده
نارضايتی خدايان به نبونيد و بابل برگردد. در متن، مردوک نخست
از بابليان روی بر می گرداند، سپس سراغ کورش می رود تا او
بيايد و بابل را فتح کند. بدين ترتيب ائتلاف/توطئه ی سياسی
کاهنان معبد اساگيل با کورش نيز توجيه مذهبی پيدا می کند.
همچنين اقدام نبونيد برای چاره جويی از خدايان و دفاع از بابل
نيز به پای اهانت وی به آن خدايان گذاشته می شود؛ و اين نکته
ايست که با باورهای مذهبی نبونيد و رخداد فتح بابل نمی خواند.
پيداست که يهوديان تبعيدی در جامعه ی بابل حاشيه نشينی نمی
کردند و در زندگی اجتماعي- سياسی بابليان سهيم گشته بودند. در
فاصله ی کوتاهی پس از تبعيد، نامهای يهودی (به عنوان صاحب
منصبان) در کتيبه های بابلی ظاهر می شود. شواهد نشان می دهد که
فرادستان اين قوم به سرعت جذب ساختارهای اداری و نظامی بابل
شدند؛ و حتا زير نفوذ آئين مردوک بودند. آنان می توانستند
مشغول کسب و کار شوند، زمينداری، کشاورزی، بناسازی و حتا برده
داری کنند. داندامايف اشاره دارد که يهوديان در بابل تبديل به
توده ی بردگان نشدند، زيرا ساختار چندمرکزيتی، مستقل و
خودگردان دولت – شهرهای بين النهرين مانع جذب نيروی کار توده ی
وسيع بردگان می شد.
اين يهوديان که شماری از آنان تاجر و بانکدار بودند، طی چند
دهه تبعيد در منطقه موطن شده بودند و طبيعی است که بسياری شان
پس از "آزادي" نيز همانجا مانده بوده باشند. کورش نيز براستی
راه رفت و آمد و تجارت را می گشايد؛ اما تنها برای متحدان
خويش. وی در امنيت جاده ها برای نيروهای هم پيمان خويش نيز می
کوشد. استالپر می گويد: "نکته ی ديگر [...] مراقبت از جاده های
اصلی برای سفر بوده، چيزی که، به گمان من، پيوند سستی دارد با
طرح "حقوق" که تصور می شود در استوانه ی کورش اعطا شده..." اما
متن استوانه چه می گويد؟
"25 - من در پی رفاه شهر بابل و همه ی مراکز مقدّس اش بودم.
همچنين برای جمعيت/شهروندان بابل، [... که بر آ]نها او (يعنی
نبونيد) بيگاری را روا داشته بود که خواستِ خدا نبود و درخور
آنان نبود،/ (...[…، کـ]ـه گويی بدون خواست آسمانی يوغی را
تحمل کرده بودند که بر ايشان مقدر نبوده،)
26 - من خستگی شان را تسکين بخشيدم و آنان را از خدمت آزاد
ساختم/(... من آنان را برهانيدم از قيدهاشان)
می بينيم که در سطرهای 25 ، سخن از هر نوع "بيگاري"/بردگی
نيست. اينجا آن نوع "بيگاري" مراد است که "خواست خدا نبود"، که
"درخور آنان نبود". سخن از "يوغي" است که "بدون خواست آسماني"
بود. بنابراين در پيام کورش اين خود اصل بيگاری و يوغ و بردگی
نيست که برچيده می شود، بلکه تنها اشاره ايست به رهانيدن گروه
هايی ويژه از "قيد/خدمت" ناروا. کيستند اين "آناني" که يوغ "بر
ايشان مقدر نبود"؟ اين اشارات می تواند، از جمله، به يهوديانی
برگردد که از کاست خانواده ی سلطنتی، اشراف، تاجران و صنعتگران
آزاد بودند و حالا زير فرمان شاهان بابلی رفته بودند. آنان
براستی "درخور بيگاری و يوغ" نبودند چرا که به کاست بردگان
تعلق نداشتند. تنها اين گروه از تبعيديان (نه همه ی اسرا و
بردگان)، دلائل کافی داشتند که به پشتيبانی و ستايش کورش عليه
"نبونيد" (شاه ِمغضوبِ ماه مذهب ِ ايشتار- دوست) برآيند.
پيشتر نيز اشاره شد که همه ی گروههای مردم، همه ی شهرها و
نيايشگاههای امپراتوری بابل، عليه نبونيد نبودند و همه ی آنها
نيز نمی توانستند در قدرت گيری کورش ذينفع بوده باشند. زيرا
سياست کورش در اتحاد با مردوکيان بابلی ادامه ی رقابت، سرکوب و
تبعيض سياسي- مذهبی عليه نيايشگاهها در شهرهای شمالی بين
النهرين و تشديد قدرت تک مرکزی بود؛ امری که از زمان نو-
بابليان در بين النهرين آغاز شده و در دوره ی نبونيد تضعيف
گشته بود. فاتحان پارسی، بر خلاف شاهان بابلی، نه تنها به
معابد مقرری سالانه پرداخت نمی کردند، بلکه آنها را مجبوربه
خراجگزاری هم می کردند. از گله های گاو و گوسفند تا محصولات
کشاورزی، آبجو و... تا تأمين نيازهای کارگزاران حکومتی شامل
اين باج دهی ها می شد.
به جز اينها، بهره وری از نيروی کار بردگان معابد بود. اين
بردگان به عنوان کارگر کشاورزی، چوپان، باغبان، فرش باف و غيره
در کاخهای بابل و شهرهای ديگربه پارسيان "بيگاري" می دادند.
حسابداران سلطنتی و مأموران مالی نظارت دقيق بر اين پرداختها
داشتند و دار و ندار معابد را بازرسی می کردند. بويژه در مورد
دو نيايشگاه ("ابابارا" در شيپار و "اينا" در اوروک) که جايگاه
زن- خدايان و راهبگان اعظم بود، شماری از اسناد نشان می دهد که
در زمان کورش و کمبوجيه بردگان اين معابد را برای ساختن
"پرديسهای سلطنتي" سفارش می دادند. (نگا: داندامايف، بيکر) اين
دو نيايشگاه بشدت زير فشار قرار داشتند و با بازرسی دائمی
مأموران حکومتی روبرو بودند. در زمان کورش و کمبوجيه کاست
بردگان در بابل برجای مانده بود و اصل مشروعيت برده داری تکان
نخورده بود.
مضحک اينجاست که کورش شناسان ما پيوسته از کتاب عزرا ياد می
کنند تا "آزادی بردگان به دست کورش" را مستند کنند، در حاليکه
همانجا کاهن يهودی، عزرا، گزارش می کند که يهوديان آزاد شده
همراه با "هفت هزار و سيصد و سی و هفت" برده که در ميان آنها
دويست آوازخوان زن و مرد هم بود، به اورشليم بازگشتند.(کتاب
عزرا، فصل دوم، سطرهای 65 ) درباره ی ناهمخوانيها، شاخ و برگها
و ناروشنی های اين گزارش اطلاعات کافی در دسترس هست، اما تنها
ذکر همين رقم برده در گزارش عزرا روشن می کند که "حق" برده
داری جزو "حقوق بشر" کورش بود، تا آنجا که يهوديان آزاد گشته
نيز، بی هيچ پرهيزی، در کتاب مقدس شان از غلامان و کنيزانشان
ياد کردند. بديهی می نمايد که تعبير "رفاه شهر بابل و همه ی
مراکز مقدس اش" در متن استوانه نيز، در عمل، تنها مربوط می
گشته به همان متحدان مردوکی مذهب کورش و گروه های ناراضی نزديک
به آنها؛ همانند فرادستان يهودی تبعيدی در بابل.
بايد توجه کرد که "آزادی بردگان" حتا با مبانی تئولوژيک کاهنان
مردوکی در تضاد می افتد، زيرا مردوک کسی است که "انسان" را در
اساس به عنوان "برده" می آفريند:
"و من خون را بيانبارم تا استخوان برآيد.
يک وحشی برخواهم ساخت، "انسان" نامش نهم.
آری، انسانی وحشی خواهم آفريد
به خدمت خدايان گماشته خواهد شد
تا آنان [خدايان] در راحتی باشند." (اسطوره ی مردوک، اِنوما
اِليش)
اشراف نو- بابلی و کاهنان مردوک آئين که از حاميان و ستايندگان
کورش بودند، خود از سنت زن ستيز و برده پذير مکتب حمورابی (سده
ی هژدهم پ.م.) برخاسته بودند. در معبد اساگيل نيز جايی که کورش
در آن به "خدمت پر هيبت مردوک" شتافت و "شاه چهار گوشه ی جهان"
شد، بردگان مشغول به خدمت بودند. آئين مردوک را بازتاب دوره ی
گذار از اديان چند خدايی مادرسالار به اديان تک خدايی پدرسالار
دانسته اند. به نظر می رسد که همه ی اديان تک خدايی پدر-
مردسالار گرته ای از حماسه ی مردوک را که نماد مطلق زن ستيزی،
تملک خواهی، انحصارطلبی و تمرکزگرايی در قدرت سياسی بود، به
ارث برده باشند. از جمله افسانه ی آفرينش انسان/آدم در متون
عهد عتيق و عهد جديد از اسطوره ی مردوک بسيار مايه گرفته است.
اسفند ۱۳۸۸